در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

115


چندروز پیش م.یری زنگ زد و برای برگشتشون بلیط می خواست. برام حس خوشایندی بود. یاد اون روزا افتادم... یاد روزایی که با چه استرسی کلاس می رفتم... نمی خوام به حسهای بدش فکر کنم ولی هر چی بود کلاسهاشو با اون همه جدیتش دوست داشتم...
یکی دوبار اولم که آقای میم رو دیدم همش م.یری تو ذهنم میومد. هم مقداری شباهت ظاهری هم اخلاق جدی و سنگینش... ولی بعد از مدتی دیدم که اون با بقیه اینجوریه نه با من...
روزهای آخر ساله. دیروز که به قدری سرم شلوغ بود که فرصت نکردم بیام اینجا... امروز یه کم آرومتره... ناهار مهمون رئیس بالا هستیم.
م.یری تا ظهر میاد بلیطهاشو ببره. چند ساله ندیدمش. تو این مدت هر بار کاری داشت خانومش میومد پیشم. هعیییییی از گذشته هایی که هر چی هم سعی کنی مدام جلوت رژه می رن...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد