در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

230

و من را یکبار دیگر به خودم می آورد دخترک پانزده ساله شمس الدین وزیر در داستان هزارویک شب آن هنگام که پدر را مستاصل میابد و می گوید بر خدا توکل کن و به درگاه او دعا کن... آن زمانی که کار را از دست رفته می بیند و راهها را بسته...
توکل یعنی همین... یعنی همینجا...

229

مدتهاست یاد ندارم اینقدر حالم بد بوده باشه. کاملا بی انگیزه م. برای همه چی. حوصله هیچی رو ندارم.حتما زنگ می زنم برای هفته آینده وقت دکتر و مشاوره بگیرم.
امروز صبح یه نسیم خنکی نمی دونم از کجا بهم خورد که بوی رطوبت داشت. دلم خواست مثل بچگیا برم شمال. دلم خواست شب تو حیاط بخوابم با بوی گلای باغچه... چقدر فاصله گرفتم از همه ی چیزای قشنگ زندگی...
از قبل از ماه رمضون یه فکری به سرم زد که برای انجامش دو دل بودم اما کم کم دارم به این نتیجه می رسم که باید انجامش بدم. خیلی سخته... این یعنی پاک کردن چندین سال تلاش و زحمت. اما واقعا خسته شدم. خدایا خودم هستم و خودت. کم کم دارم فکر می کنم اینکه کمکم نمی کنی تو این راه یعنی راهم اشتباهه. یعنی دارم بیراهه میرم. وگرنه راه درست و این همه سنگ!!!
اگر فکرمو اجرا کنم این هنرجوم اولین و آخرینش خواهد بود و اونم برای همیشه خواهد رفت... یعنی دیگه کاری هم وجود نخواهد داشت که واسطه ی تماسهای خیال انگیز و آزار دهنده باشه...

228

کتاب هز.ار و ی.ک ش.ب رو دانلود کردم و هر وقت بیکار شدم چند صفحه شو می خونم. چقدر خوبه سر آدم با قصه گرم شه...

با میترا حرف زدم. داره برمیگرده. درسته خیلی وقته ندیدمش اما اون وقتایی که پیش هم بودیم با همه اتفاقهای بد اونروزا کنار هم بودنمون خوب بود. من از حال اونروزام می گفتم و اونم از قصه ای که با اون سفر اس.تا.نبول براش پیش اومد... قصه ای که تا مدتها اسیرش بود و می دونستم چه زجری میکشه... شرایطش از الان من خیلی سخت تر بود خیلی خیلی سخت تر...

227

چیزی که موندنی باشه خودش می مونه. مشکل ما آدما اغلب اینه که صبر نداریم. اگه صبور باشیم با گذشت زمان که لزوما همیشه هم زیاد نیست خیلی چیزا مشخص میشه.
اما همون صبوری کردنه سخته.
این هفته دیگه زنگ نزدم بهش. امروزم کتابمو با خودم آوردم و بین کارام یه نگاهی بهش اندختم تا حرکات مورد نیاز هنرجومو پیدا کنم. بارها اینجوری تلاش کردم ولی فقط کافیه موردی پیش بیاد که یا من زنگ بزنم یا اون. نمی گم درگیر میشم، نه! مساله رفتار اونه که باز این سوالو تو ذهنم میاره که آخه چرا؟
من از اینکه سنگ صبور باشم از اینکه فقط باهام درددل کنن از اینکه به چشم یه محرم راز بهم نگاه کنن خسته میشم. چون خودمم مشکل دارم خودمم دوست دارم با یکی حرف بزنم که متاسفانه پیدا نمی کنم. نمی دونم چرا بقیه بلد نیستن به حرف آدم گوش کنن!
دو روزه دارم خون دماغ میشم.

226

اینقدر گیج شدم که اصلا یادم نبود یکی از کارای مهممو انجام بدم. امروز وقتی خواستم لیست گزارشهامو بنویسم یهو دیدم دوتاش نیست! بعد یادم افتاد که اصلا آماده شون نکردم!
شدیدا نیاز دارم برم پیش شری اما حوصله ندارم. می دونم اگه همینجوری ادامه بدم دیوونه میشم حتما.