در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

220

چقدر فکر کوتاه و محدود بعضی آدما زجر آوره! واقعا دنیا مگه چقدر ارزش داره! اصلا نمیتونم درک کنم. خدایا همه جور بنده داری...
امروز نمی دونستم بخندم یا به حالش گریه کنم که با حالتی مثل بچه هایی که آبنبات چوبیشونو به رخ دوستشون میکشن می گفت: ما از اون تلویزیون منحنیا خریدیم! و وقتی ازش پرسیدن چند؟ گفت: خیلیییی گرون!

219

از اون روزاییه که حالم اصلا خوش نیست. حوصله هیچکسو ندارم. هیچکسی که می گم یعنی واقعا هیچکس...
تو خونه هم کم حوصله م. از رفتارها و برخوردها و عاداتی که اشتباهن و هیچکس هم نمی خواد تغییرش بده خسته شدم. از اینکه از خیلی از چیزای ساده ای که می تونی بدون دردسر و به راحتی داشته باشیشون اما باید به خاطر ملاحظات بی خود و الکی ازشون چشم بپوشی خسته شدم.
تو خونه هیچی قرار نیست عوض بشه. هیچکس نمی خواد. تازه من از اون دسته از آدمایی هستم که مشکلی تو خونه ندارم.
دیشب ترسیدم. نه از خود موقعیت. از اینکه دوباره بخواد شروع بشه. تازه یکساله که با کمک اون تونستم ازش بگذرم اما ترسیدم که باز به راحتی برگرده...
شده بود این اتفاق تو خواب برام بیفته اما این بار تو بیداری بود. بیدار بودم و حس می کردم یکی کنار دستمه. کی بود و چی بود نمی دونم ولی هر چی می خواستم حرفی بزنم و عکس العملی نشون بدم نمی تونستم. خیلی طول کشید، فقط یادمه که قدرت هر کاری ازم صلب شده بود. می دونستم داداشم بیداره اما هر چی سعی می کردم صداش بزنم تا بیاد پیشم نمی تونستم.
تو اون حال فقط می تونستم با دهنی که به زور حرکتش می دادم و مثل فلجها بود و صدایی ازش خارج نمی شد صلوات بفرستم و بسم الله الحمن الرحیم بگم. فقط همین به ذهنم می رسید. این کارو که می کردم بهتر میشدم اما بازم شروع میشد. دهنم خشک خشک بود. وقتی یه ذره تونستم حرکت کنم دستمو بردم سمت چراغ خواب که روشنش کنم اما روشن نمیشد! بازم برق لعنتی رفته بود! صدای ماشینهای شهرداری که هنوز کارشونو بعد چند روز و شب تموم نکردن میومد... یهو صدای یه همهمه ی وحشتناک اومد! چند تا ماشین که وسط خیابون ایستاده بودن و انگار همراهای یه عروسی بودن و اون قدر صداشون زیاد بود که باورم نمیشد تو خیابون باشن. اینم از اون چیزاییه که تو خونه ما نمیشه تغییر داد! پنجره باید باز باشه حتی اگه یه بیچاره ای مثل من از سر و صدا خوابش نبره و روانی بشه...
اون حالت مدام بهم برمیگشت... یه چیز دیگه به ذهنم رسید... دستمو به زور کشوندم بالای سرم و گذاشتم رو قرآنی که هر شب بالای سرم باز می ذارم. زیر انگشتام یه ضربان حس می کردم... نمی دونم شاید تکیه دستم رو نبضم بود... شایدم نه... گردن آویزی که توش به سفارش آقای میم قرآن و دعا گذاشتم رو برداشتم و با اون حال انداختم گردنم... گذاشتمش رو قلبم... آرومتر شدم...

218

می لرزیدم و می رفتم...
شکنجه میشدم و می رفتم...
روحم زخم می خورد و می رفتم...
زیباترین حسهام له میشد و می رفتم...

و من، احمق گذشته...
محتاط امروز...

217

مدتیه حس می کنم با اینجا آشناترم. خیلی خیلی کم به وبلاگ قبلیم سر می زنم...

نمی دونم چرا یاد هفت سال پیش افتادم... اون تابستون گرم و من و مارال و اون کلاس شلوغ...
و منی که هیچی از اطرافم نمی فهمیدم... شاید اگه مارال متوجه نشده بود من هیچ وقت متوجه نمی شدم... اما وقتی اون اشاره کرد اتفاقهای بعدیش برام معنی دار شد... کاش هیچ وقت هیچ کدومشونو جدی نگرفته بودم... جدی کسیه که اگه بره با رفتنش زندگیت به هم بریزه. اما وقتی همه چی سرجاشه یعنی اونا هیچی نبودن...

من می دونستم ازم کوچیکتره... البته از اولش نمی دونستم. اونم به خاطر ظاهرش و ظاهرم... اون خیلی بزرگ به نظر میرسید و من تا همین الانشم هر کی سنمو می شنوه دهنش باز می مونه از تعجب! نمی دونم این خوبه یا بد؟! البته مهم نیست. فقط یه وقتایی باعث یه سری اتفاقهای خنده دار میشه. مثل خواستگارهایی که وقتی در جوابشون سنت رو میگی فکر می کنن محترمانه خواستی ردشون کنی. یا آقای روزنامه فروشی که میگه تو چه جور دانش آموزی هستی که خودکار همراهت نیست! یا همین هنرجوم که هر چی بهش می گم تجربه من تو زندگی خیلی از تو بیشتره و وقتی تو چشاش نگاه می کنم میبینم اصلا جدی نگرفته و وقتی باز تاکید می کنم میگه مگه شما چند سالتونه؟ فوق فوقش بیست و شیش!
اما از همه ی این اتفاقهای خنده دار که بگذرم یه بار همین قضیه خیلی بهم ضربه زد...

فکر کرد من نفهمیدم... شاید پیش خودش خوشحال بود که قضیه رو مطرح نکرده. وگرنه چه جوری می خواست جمعش کنه! تا مدتها رفتارش همین بود... من شاگرد بودم و اون می گشت منو تو اون کلاس شلوغ که مال خودشم نبود پیدا می کرد و به بهانه خداحافظی با همکارش با من خداحافظی می کرد... یا میومد و مدادمو بهم پس میداد و از مدل رفتارش من و مارال به خنده میفتادیم... یا همون شب دم در که مدتها از خداحافظیش گذشته بود و حتی من هم متوجه نشدم و بعد از اشاره مارال دیدم که کنار کیوسک تلفن تو تاریکی ایستاده بود...
بابت هیچ چیز گذشته پشیمون نیستم... اما یادمه روزی که سنم رو شنید یخ کرد...
اونقدر بچه بود که متوجه نشد من فهمیدم و وقتی مدتی بعدش از نامزدش گفت با تاکید اشاره کرد که حدود سه سال ازم کوچیکتره... و من خواب دیده بودم... همون سال اول... همون روزای اول که یه انگشتری نشونم داد و خبر ازدواجش رو بهم گفت...
پشیمون نیستم... از هیچ چیز گذشته... اون دو تا داداش چه اونی که من رو می خواست چه اونی که من می خواستمش هیچ بودن... هیچی که با رفتنشون زندگیم سرجاشه... یاد حرف میترا میفتم مدام... تو کجا اون مربی ساده کجا...

216

نمی دونم چرا اینجوری شدم؟ تا یه چیزی می خورم به شدت دل درد می گیرم! صبح یه کیک خوردم تا همین الان به خودم می پیچیدم.
بعضی وقتا مثل دیشب حس خوبی دارم. حسی که همه چیز رو دور از انتظار می بینه. اونوقته که این فاصله خیالمو راحت می کنه و مثل بچه آدم زندگیمو  می کنم.

واقعا هم این فاصله وجود داره و باید درکش کرد.

اوهوم. آفرین دخترم!