در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

245

هنرجوی جدیدم یه آقاهه ست متولد 57. سازشم مثل خودمه. از اون بچه های سر به زیره! از اونایی که آدم خنده ش می گیره. دیروز وقتی اومد آموزشگاه و منشی معرفیش کرد حس کردم چون زنم یه کم بهم بی اعتماده. معلوم بود از قبل با منشی هماهنگ کرده. چون منشی گفت ایشون میان روال کار رو ببینن که ایشالا اگه خواستن تشریف بیارن.
اصرار ندارم به زور هنرجو بگیرم. کسی که خودش بخواد میاد. برای همین اصلا برام مهم نبود. رفتیم تو کلاس و من شروع کردم. اصلا نگام نمی کرد و تا حرف می زدم سرشو می نداخت پایین. یه جوری که دیگه خنده دار بود!
اما همینو بگم که این آقای محترم که اولش شک داشت با یه مربی زن کار کنه یا نه آخر جلسه رفت کتاب خرید و ثبت نام کرد! من همه ی تلاشمو برای هنرجوهام می کنم. دوست دارم موفق شن.

* موقع برگشتن هوای عجیبی بود. اونم تو مرداد ماه! هوا ابری بود و باد خنکی میومد. نم نم بارون هم میزد... دوست داشتم خودم باشم و خودم و فقط برم...

244

گزارشامو بستم و نوشتمشون.
دیشب سرکلاس حرف ح احمق پیش اومد. جالبه که بین این همه مربی اون باید انگشتر هنرجوی منو پیدا کنه و یه بار دیگه ذات خودشو نشون بده... دختره می گفت ساز دستکاری می کنه و می ندازه به هنرجوهاش... چقدر پست شده... یاد قصه های هزار و یکشب افتادم و اینکه بعضی آدما تحت تاثیر عفریتها پست میشدن...
مرده شور قیافه شو ببرن که فقط تو ذهنم خاطره بد به جا گذاشت...

بعضی وقتا یه کم می ترسم. به روش مطمئنم اما می ترسم هنرجوم به نتیجه دلخواه نرسه. همین یه کم بهم استرس میده. خودمو مسئول می دونم. خدایا کمکم کن.

243

بعد از چندیدن ماه بالاخره امروز چشممون به جمال یه روز ابری روشن شد!
همیشه عاشق روزای ابری بودم. حتی اگه بارون نیاد. اگرم بیاد که دیگه چه بهتر.
یادمه مدتی به خاطر یادآوری خاطراتی از روزای ابری بدم میومد. اما الان بازم خوشم میاد...
دیشب نمیدونم چم شده بود که همش یاد حامد و داداشش میفتادم و به این فکر می کردم که اومدن پیشم و دارن اعتراف می کنن.
اگرم زمانی برسه که این کارو بکنن هیچی عوض نمیشه. چون اونا زیر چیزی زدن که فقط به زبون نیومده بود. وگرنه از روز روشن تر بود. فقط چون گفته نشده بود تونستن بزنن زیرش.  گفتنش هیچی رو عوض نمی کنه... هنوزم دلم نمی خواد ببینمشون...
بعید می دونم وجدان خوابشون یه روزی بیدار بشه و به این چیزا فکر کنن...

242

به شدت دارم خودمو مشغول زدن می کنم. می خوام دیگه به هیچی فکر نکنم. یه طوری میشه بالاخره. نهایت نهایتش میشه مثل قبل. چیزی رو از دست ندادم.
دیگه حتی میزمم جلو آینه نمی ذارم. همون کنار دیوار میشینم. فقط از قطعه های قبلی خسته شدم و دلم می خواد یه قطعه باحال پیدا کنم که هم قشنگ باشه هم به دستم زیاد فشار نیاره.
فکر کنم من اگه تا آخر عمرمم بشینم می تونم تو دستم ایراد پیدا کنم! بهتره ولش کنم.

دلم خیلی برای بازار ا... تنگ شده. البته نه با حس و حال الانم. با حس و حال اونوقتا که از همه چیزش لذت می بردم و همه چز این دنیای جدید برام لذت بخش بود... اون وقتایی که وقتی می رفتم اونجا همه ی غصه هام یادم می رفت و حسابی سرحال می شدم. در و دیوار مغازه ها و سازهاشون و بوی چوب و کتابها منو می برد یه دنیای دیگه...
خریدن یه کتاب جدید و لذت تموم کردن یه کتاب کامل که چندین ماه طول می کشید...
به خودم می گم خانوم سین. یه اتفاق هرچقدر هم که به یه نتیجه ی بد منتهی بشه و برات بشه یه خاطره ی مزخرف اما لحظات زیبای شکل گیریش همیشه زیباست... چون می بردت به اون حس آغاز بی اینکه به آخرش فکر کنی...

241

خوبه آدم زود متوجه شه. شرمندگیش رو می ذارم کنار بخشندگی خدا و خوب که نگاه می کنم می بینم بازم مثل همیشه بهم لطف داشته. اونقدر زیاد که دیشب تا حالا بهت زده شدم!
دلیل حال داغون این چند وقتم رو فهمیدم. خدا رو شکر که فهمیدم. و از الان دیگه نمی ذارم همچین شرایطی برام تکرار بشه.
خدایا بازم ازت ممنونم.
اینقدر در حقم لطف داری که نمیدونم چی بگم! ممنونتم...