در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

245

هنرجوی جدیدم یه آقاهه ست متولد 57. سازشم مثل خودمه. از اون بچه های سر به زیره! از اونایی که آدم خنده ش می گیره. دیروز وقتی اومد آموزشگاه و منشی معرفیش کرد حس کردم چون زنم یه کم بهم بی اعتماده. معلوم بود از قبل با منشی هماهنگ کرده. چون منشی گفت ایشون میان روال کار رو ببینن که ایشالا اگه خواستن تشریف بیارن.
اصرار ندارم به زور هنرجو بگیرم. کسی که خودش بخواد میاد. برای همین اصلا برام مهم نبود. رفتیم تو کلاس و من شروع کردم. اصلا نگام نمی کرد و تا حرف می زدم سرشو می نداخت پایین. یه جوری که دیگه خنده دار بود!
اما همینو بگم که این آقای محترم که اولش شک داشت با یه مربی زن کار کنه یا نه آخر جلسه رفت کتاب خرید و ثبت نام کرد! من همه ی تلاشمو برای هنرجوهام می کنم. دوست دارم موفق شن.

* موقع برگشتن هوای عجیبی بود. اونم تو مرداد ماه! هوا ابری بود و باد خنکی میومد. نم نم بارون هم میزد... دوست داشتم خودم باشم و خودم و فقط برم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد