بعد از چندیدن ماه بالاخره امروز چشممون به جمال یه روز ابری روشن شد!
همیشه عاشق روزای ابری بودم. حتی اگه بارون نیاد. اگرم بیاد که دیگه چه بهتر.
یادمه مدتی به خاطر یادآوری خاطراتی از روزای ابری بدم میومد. اما الان بازم خوشم میاد...
دیشب نمیدونم چم شده بود که همش یاد حامد و داداشش میفتادم و به این فکر می کردم که اومدن پیشم و دارن اعتراف می کنن.
اگرم زمانی برسه که این کارو بکنن هیچی عوض نمیشه. چون اونا زیر چیزی زدن که فقط به زبون نیومده بود. وگرنه از روز روشن تر بود. فقط چون گفته نشده بود تونستن بزنن زیرش. گفتنش هیچی رو عوض نمی کنه... هنوزم دلم نمی خواد ببینمشون...
بعید می دونم وجدان خوابشون یه روزی بیدار بشه و به این چیزا فکر کنن...