در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

242

به شدت دارم خودمو مشغول زدن می کنم. می خوام دیگه به هیچی فکر نکنم. یه طوری میشه بالاخره. نهایت نهایتش میشه مثل قبل. چیزی رو از دست ندادم.
دیگه حتی میزمم جلو آینه نمی ذارم. همون کنار دیوار میشینم. فقط از قطعه های قبلی خسته شدم و دلم می خواد یه قطعه باحال پیدا کنم که هم قشنگ باشه هم به دستم زیاد فشار نیاره.
فکر کنم من اگه تا آخر عمرمم بشینم می تونم تو دستم ایراد پیدا کنم! بهتره ولش کنم.

دلم خیلی برای بازار ا... تنگ شده. البته نه با حس و حال الانم. با حس و حال اونوقتا که از همه چیزش لذت می بردم و همه چز این دنیای جدید برام لذت بخش بود... اون وقتایی که وقتی می رفتم اونجا همه ی غصه هام یادم می رفت و حسابی سرحال می شدم. در و دیوار مغازه ها و سازهاشون و بوی چوب و کتابها منو می برد یه دنیای دیگه...
خریدن یه کتاب جدید و لذت تموم کردن یه کتاب کامل که چندین ماه طول می کشید...
به خودم می گم خانوم سین. یه اتفاق هرچقدر هم که به یه نتیجه ی بد منتهی بشه و برات بشه یه خاطره ی مزخرف اما لحظات زیبای شکل گیریش همیشه زیباست... چون می بردت به اون حس آغاز بی اینکه به آخرش فکر کنی...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد