در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

95

دختره زنگ زد. گفت هنوز نتونستم با استادم صحبت کنم. انگار یه کم مردده برای کلاس اومدن اما من با وجودی که به این شیوه اطمینان دارم نمی تونم به کسی اصرار کنم. وقتی گفت شما می گید من چیکار کنم؟ گفتم میل خودته من نمی تونم اصرار کنم. گفت بذارید چهارشنبه برم کلاس و بعدش بهتون خبر میدم.

واقعا نمی خوام کسی رو زور کنم. ایشالا که اگه می تونه نتیجه بگیره و پیگیره از تردید در بیاد و تصمیم درست بگیره.


خسته م. این روزا کار وحشتناک زیاده! حرفای مفت همکارا هم بیشتر حال آدمو می گیره. شبها خیلی دیر خوابم می بره. مدتها بود اینجوری نبودم.


94

هعییییی... این باشه برای اینکه دارم خودمو با شرایطم وفق می دم و دارم سعی می کنم خودمو مشغولتر از قبل کنم که خیلی چیزا رو کمتر تو ذهنم مرور کنم...

مشاورم شماره مو داد به یه یکی از مراجعه کننده هاش. دختره زنگ زد و از متدمون پرسید. می گم متدمون خودم خنده م می گیره! چه کنم خوب! آقای میم خودش گفت از این به بعد من و تو شریکیم. خلاصه همین باعث شد به مدیر آموزشگاهمون زنگ بزنم و باهاش هماهنگ کنم تا یه روز برام کلاس خالی بذاره. مشتاقانه قبول کرد. خداروشکر آدم خیلی خوبیه و خیلی هوامونو داره. امروز زنگ زدم به همون دختره تا برای روز کلاس باهاش هماهنگ کنم چون عصر باید برم پیش مدیر آموزشگاه و باهاش صحبت قطعی بکنم. قرار شد دختره تا ظهر بهم خبر بده. دلم می خواد بشه اما واقعا برای هیچی اصرار ندارم. سپردم به خدا. هر چی خودش صلاح می دونه.

دیشب به داداشم گفتم زنگ بزنه آموزشگاه و روز کلاسای اون نامرد رو بپرسه که کلاسام با اون تداخل نداشته باشه. دلم نمی خواد دیگه ببینمش...

93

" تو با آدمهای مناسب تو زمان مناسب آشنا نمیشی"
این حرف آخر شری جون بود. الان از پیشش بر می گردم. مشاورم از اول در جریان مسائل بود. گفت در اینکه آقای میم به تو حسی داره شکی نیست اما شرایط جوریه که تو نباید به هیچ عنوان روش حساب کنی.
خودم خواستم حرف آخرو بزنه.
سخته اما می دونم که باید بپذیرمش...

92

وبلاگ قبلیمو با کلی دوست و مخاطب ول کردم و اومدم اینجا. اونجا رو تعطیل نکردم و هنوز گهگاهی می نویسم اما به یه خلوت نیاز داشتم. یه جایی که بتونم راحت باشم. بعد از تجربه ی بد گذشته م حتی خودمم فکر نمی کردم دیگه روزی برسه که درگیر یه ماجرای دیگه بشم.
این روزا حال درونیم اصلا خوب نیست. دیشب که حس می کردم دستام بی حس شده و پاهام جون نداره. سخت هم خوابم می برد. بعدشم که باز کلی خواب چرت و پرت دیدم. برای نماز صبح که بیدار شدم همه ی تنم خیس بود! چند روزه چون حالم اینجوریه و خوابم خوب نیست همه ی روز خسته م. خونه که میرسم کار دیگه نمی تونم انجام بدم. دوشبه اصلا ساز نزدم. نه اینکه وقت نداشته باشما! وقت هست اما سر درد و خستگی اجازه نمیده کاری بکنم.
بازم می گم خدایا شکرت. همیشه از این بدتر هم می تونه باشه.

91

خانم سین همه ی تلاشش را می کند تا کمترین تماس ممکن را با آقای میم داشته باشد. مثل این چند روزه اما انگار نمی شود... باز هم خانم سین یاد حرف امید می افتد که می گفت این اول راه است...
خانم سین متن را آماده کرد اما چون می خواست بفرستد برای ترجمه پیش خودش گفت بهتر است اول آقای میم متن را بخواند و تایید کند. اما چون نمی خواست زنگ بزند با بدختی متن را فرستاد روی گوشیش و بعد تکه تکه توی یکی از برنامه ها که می دانست آقای میم عضو است کپی کرد و بعد هم اس داد که برود و متن را بخواند.
مدتی بعد آقای میم زنگ زد!‌ حالا کی؟ دقیقا وقتی که خانم سین هزار تا کار سرش ریخته بود! تلفنش مدام زنگ می خورد! هر کدام از همکارها کاغذ به دست با یک عالمه توضیح می آمدند بالای سرش! آن یکی آن خط را بهش وصل می کرد!‌ آن یکی صدایش می کرد! اووووووووووه! خانم سین با لحن استرس داری برای متوجه کردن آقای میم شروع به صحبت کرد... آقای میم گفت من همه ی آن برنامه ها را پاک کرده ام و چیزی به دستم نرسیده! خانم سین همان موقع دو دستی زد توی سرش که وای بر من! من نمی خواستم زنگ بزند که! بعد هم آقای میم بهش گفت بگو چه نوشته ای. خانم سین گفت چیز خاصی نیست. آقای میم گفت بخوانش. خانم سین دید اصلا نمی شود! با آن شلوغی و سر و صدا و همهمه اصلا نمی شد! عذر خواهی کرد و گفت دو دقیقه دیگر خودش زنگ می زند!
تا قطع کرد چشمش به آذر همکارش افتاد که از ماجرا با خبر است... آذر با خنده نگاهش کرد و گفت: دست بردار نیست نه؟!
خانم سین گفت: به خدا همه ی تلاشم را می کنم که نخواهد زنگ بزند...
بعد تند و تند مشغول کارش شد... دو دقیقه شد بیست دقیقه! زنگ زد و تند و تند متن را خواند... تمام مدت صدا از آقای میم در نمی آمد!‌ جوری که خانم سین چند بار فکر کرد تماس قطع شده. بین خواندن باز هم تلفنش زنگ می خورد!‌ واجب بود! آذر تلفن را با خنده به دستش داد. خانم سین عذرخواهی کرد و جواب تلفن را داد و بعد به آقای میم گفت دارم مدیریت ذهن می کنم! هر دو نیمکره ی مغزم همزمان دارد کار می کند! چند تا کار را دارم با هم انجام می دهم...
آقای میم فقط خندید...
وقتی همه ی متن را خواند آقای میم فقط یک جمله اضاف کرد و گفت خوب است...

دیروز هم آقای میم وقتی خانم سین ازش خواست چیزهایی را که لازم است برایش ایمیل کند گفت: من ایمیلم را بلد نیستم! هر کسی هم می پرسد می گویم من نمی دانم... ایمیلم را سپرده ام به یکی که خیلی بهش مطمئنم...
ایمیلهای آقای میم را خانم سین چک می کند...