دختره زنگ زد. گفت هنوز نتونستم با استادم صحبت کنم. انگار یه کم مردده برای کلاس اومدن اما من با وجودی که به این شیوه اطمینان دارم نمی تونم به کسی اصرار کنم. وقتی گفت شما می گید من چیکار کنم؟ گفتم میل خودته من نمی تونم اصرار کنم. گفت بذارید چهارشنبه برم کلاس و بعدش بهتون خبر میدم.
واقعا نمی خوام کسی رو زور کنم. ایشالا که اگه می تونه نتیجه بگیره و پیگیره از تردید در بیاد و تصمیم درست بگیره.
خسته م. این روزا کار وحشتناک زیاده! حرفای مفت همکارا هم بیشتر حال آدمو می گیره. شبها خیلی دیر خوابم می بره. مدتها بود اینجوری نبودم.
هعییییی... این باشه برای اینکه دارم خودمو با شرایطم وفق می دم و دارم سعی می کنم خودمو مشغولتر از قبل کنم که خیلی چیزا رو کمتر تو ذهنم مرور کنم...
مشاورم شماره مو داد به یه یکی از مراجعه کننده هاش. دختره زنگ زد و از متدمون پرسید. می گم متدمون خودم خنده م می گیره! چه کنم خوب! آقای میم خودش گفت از این به بعد من و تو شریکیم. خلاصه همین باعث شد به مدیر آموزشگاهمون زنگ بزنم و باهاش هماهنگ کنم تا یه روز برام کلاس خالی بذاره. مشتاقانه قبول کرد. خداروشکر آدم خیلی خوبیه و خیلی هوامونو داره. امروز زنگ زدم به همون دختره تا برای روز کلاس باهاش هماهنگ کنم چون عصر باید برم پیش مدیر آموزشگاه و باهاش صحبت قطعی بکنم. قرار شد دختره تا ظهر بهم خبر بده. دلم می خواد بشه اما واقعا برای هیچی اصرار ندارم. سپردم به خدا. هر چی خودش صلاح می دونه.
دیشب به داداشم گفتم زنگ بزنه آموزشگاه و روز کلاسای اون نامرد رو بپرسه که کلاسام با اون تداخل نداشته باشه. دلم نمی خواد دیگه ببینمش...