در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

80

خانم سین یادش می آید هفته ی گذشته همین وقتها چقدر نگران بود. نگران اینکه چه پیش می آید. خانم سین نگران خیلی چیزها بود...
خانم سین خدا را شکر می کند که همان خیلی چیزها به خیر و خوشی گذشت... اما... اما خانم سین همچنان تنهاست...

خانم سین یادش می آید که آقای میم بدو ورودش کنارش نشست و حال و احوالش را پرسید... همان آقای میم که یک اسم ساده را به خاطر مشغله ی زیاد فراموش می کند خیلی راحت بهش گفت انگار فصل تو هم دارد تمام می شود! همان موقع خانم سین یادش افتاد به اینکه خیلی گرمایی ست و این را آقای میم فهمیده بود...
آقای میم اینبار بار دومی بود که بین حرفاهایش اسم کوچک خانم سین را برد و حتی فامیلش را کامل کامل ادا کرد!...
خانم سین مثل یک ابله چشمش را روی همه ی این چیزها می بندد...
یک هفته گذشت...
خانم سین یادش می آید که بین امتحان صدایش گرفت و چند تا تک سرفه کرد و آقای میم بهش گفت چرا صدایت گرفته؟ چرا سرفه می کنی؟ و بعد بلند شد برای آوردن آب و خانم سین هم دنبالش رفت... آقای میم رفت توی آشپزخانه ی کوچک دفترش و یک لیوان شست و با آب برگشت...
خانم سین یادش می آید به آن شیرینی کوچک که آقای میم گفت سهم اوست و هنوز آن را نخورده و در کیفش است...
خانم سین یادش می آید که آقای میم گوشیش را داد دستش و گفت بیا هر کاری می خواهی بکن و او آنقدر هول شده بود که یک ب.ل.و.ت.و.ث ساده نمی توانست بفرستد...
خانم سین یادش می آید که آقای میم حتی لرزش دستهای او را دید بی آنکه خودش آن را حس کند و هی بهش می گفت اگر می خواهی استراحت کن...
خانم سین متاسفانه همه چیز را یادش می ماند... خانم سین نمی داند اینبار بار این خاطرات را تا کی باید به دوش بکشد...