در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

85

خانم سین هر بار به خودش می گوید محال است اینبار آقای میم دیگر زنگ بزند. می گوید مثلا استادش هست!‌ وقتی می بیند که خانم سین زنگ نمی زند دیگر خسته میشود و زنگ نمیزند. اما هر بار بهش ثابت می شود که اشتباه کرده...
چند لحظه پیش باز هم آقای میم زنگ زد. از حال خانم سین پرسید. از اینکه آیا بعد از قبولی به خانواده اش شیرینی داده است یا نه؟! از اینکه جایی برای تدریس سر زده است یا نه؟ از اینکه با دبی و شارجه تماس گرفته است یا نه؟
خانم سین خیلی می لرزد وقتی شماره آقای میم روی گوشیش می افتد... خانم سین دلش می لرزد... خانم سین بیچاره هول می کند و هر چه سعی می کند آرامش خودش را حفظ کند تا بتواند درست و آرام صحبت کند نمی تواند...
خانم سین پیگیر است... نه به خاطر آقای میم، به خاطر خودش. به خاطر علاقه اش به این رشته. به خاطر  حس خوبی که به این کار دارد... خانم سین پیگیر است... کاش خانم سین همین جا تمام میشد... کاش خانم سین چیز دیگری به ذهنش راه نیافته بود... کاش همان شاگرد معمولی میماند... کاش خاص نمیشد... کاش برای آقای میم نمیشد اولین فارغ التحصیل با بهترین نمره...

84

حس این روزهام خیلی متغیره. یه وقتایی خیلی دلتنگ و یه وقتایی خیلی آرومم. اما اون لحظه هایی که آرومم خیلی راضیم. دوست دارم همیشه تو این حس بمونم. دوست دارم بی خیال همه چی باشم و این حسم دووم داشته باشه.
دیشب یه عالمه ساز زدم. یه وقتایی اونقدر غرق میشم که یادم میره دستم تازه داره خوب میشه و باید رعایت کنم. دلم می خواد تلافی این مدتو بکنم و تا می تونم بزنم. حس و حال درونی دستم بهم می گه که روزهای خوبی در راهه و آروم آروم داره نرم میشه. همین الانم می تونم قطعه های سخت رو بزنم. اما خیلی مسلط نیستم. می دونم که میشه و مطمئنم.
شاید خیلی نشد خودم با خودم احساس خوشحالی کنم. الان خیلی خوشحالم بابت نتیجه گرفتن از تلاشم. یادم نمی ره روزایی که با سختی و تو گرما می رفتم سفر. خستگی و خواب آلودگی... دلهره و استرس... و بعد از مدتی حس گنگ و مبهمی که خود آقای میم بهش دامن زد... نمی تونم ازش دلخور باشم. شاید نباید هم باشم. اون خیلی کارا برام کرد. چیزایی که هیچ وقت یادم نمیره.
خوب بگذریم. حالا که حالم خوبه دیگه خرابش نکنم...

83

خانم سین بیچاره انگار نباید یک روز خوش داشته باشد. خانم سین ناشکر نیست و هیچ وقت هم نمی گوید حال من از همه بدتر است اما یک وقتهایی می ماند که چرا این اتفاقها می افتد!
خانم سین نمی داند آن خانمی که دیشب با کد شهر آقای میم بهش زنگ زد و خودش را شاگرد آقای میم معرفی کرد و از امتحان و کلاس رفتنش پرسید و خودش را سا.را معرفی کرد و آخر سر هم با تاکید ازش خواست که چیزی به آقای میم نگوید! واقعا چه کسی بود!
خانم سین خیلی ترسید. خانم سین وقتی شماره ثابت با آن پیش شماره را دید کلی ترسید و وقتی صدای آن طرف خط را شنید که زن بود بیشتر ترسید! خانم سین با مرد کسی کاری ندارد. خانم سین اگر اهل این چیزها بود اینقدر ترسو نبود، اگر اهلش بود تا حالا تنها نمانده بود با یک دنیا حسرت...
خانم سین نمی خواهد از جریان تماس آن زن که هنوز هم نمی داند کیست چیزی به آقای میم بگوید...
خانم سین اعصاب کش دادن قضیه را ندارد...
خانم سین نمی خواهد چیزی را به هم بریزد... مگر اینکه شرایط خودش جوری پیش برود که بتواند بی اینکه حساسیتی ایجاد شود از هویت آن خانم سر در بیاورد...

82

خانم سین یادش می آید به آبان پارسال...
یک روز بعدازظهر که برای اولین بار در همه ی عمرش راهی خانه زنی شد که می گفتند حرفهایش همه حقیقت دارد... که می گفتند پیشگوییهایش درست از آب در می آید...
خانم سین نشست مقابل آن زن و دستش را گشود... بی آنکه حرفی بزند...
زن شروع کرد...
" دستانت هنرمند است... یک راه علمی را پیش می گیری... یک چیزی غیر از درسی که خوانده ای... آهان! ببین! توی کارتت هم همین افتاده! تو یک درسی را میخوانی... می روی و می آیی... یک جایی خارج از استان خودت... تو جابجایی داری...
تو با کسی ازدواج می کنی که نظامی نیست... مغازه دار هم نیست... یکی ست که مینویسد... ثبت می کند... تو پیشنهاد ازدواج از راه دور داری... یکی که الان موجودیت ندارد... از تو دور است... اما موفقیت تو در انتخاب اوست... از تو دور است اما جامهایش پر است... در گذشته عقد یا نامزدی داشته... آدم جالبی ست... خیلی دقت کن! توی اسمش حرف میم خیلی زیاد است... اسم یا فامیلش دو وجهی است... تو با کسی ازدواج می کنی که باهاش توی یک جاده قرار می گیری... می روی و می آیی... یک راه برایت می بینم..."
خانم سین آن روزها حتی با متد آقای میم هم آشنا نشده بود! چه برسد به خودش! خانم سین حتی فکر درس خواندن را هم نمی کرد... خانم سین آقای میمی را نمی شناخت که بداند اسم و فامیلش دو وجهی است و توی اسمش حرف میم خیلی زیاد است... خانم سین حتی فکرش را هم نمی کرد که بخواهد برود و در جاده ای قرار بگیرد که یک سرش می رود به سمت آقای میم...

81

خانم سین این روزها یک حس عجیب دارد! خانم سین آن شب متوجه هیچ کدام از حرفای آقای میم نشد. خانم سین اینقدر خنگ است که همه چیز را یک جور دیگر برداشت کرد. اما بعدش وقتی نظر دیگران را شنید پیش خودش گفت شاید آنها راست می گویند... خانم سین نمی داند حقیقت چیست. نمی داند در دل آقای میم چه می گذرد... نمی داند آخر این قصه چست...
خانم سین یادش می آید به پارسال... همین موقعها بود که تازه با متد و شیوه ی آقای میم آشنا شد. با خودش نه، با شیوه اش... هیچ فکرش را نمی کرد این قضیه آنقدر جدی بشود که بعد از چند ماه کلاس رفتن پیش یکی از شاگردهای آقای میم بخواهد خودش هم مربی بشود...
خانم سین دلش را به دریا زد... خانم سین تصمیم بزرگی گرفت... خانم سین هر هفته راهی شد... همین هفته ی پیش بود که نتیجه ی کارش را گرفت و شد مربی! اولین مدرک را آقای میم به او داد. خانم سین می داند که خیلی زحمت کشید و تلاش کرد اما... از امایش بگذریم... خانم سین یکسال پیش همچین روزهایی حتی فکرش را هم نمی کرد اینطور بشود...