در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

90

امروز اینقدر خسته بودم که نفهمیدم چطور رسیدم خونه. وقتی خواستم ناهار بخورم یاد دیروز افتادم.
دیروز با وجودی که خیلی گرسنه بودم اما تا چند تا لقمه خوردم حالم بد شد. دیگه نتونستم ادامه بدم. یه مدته یهو اینجوری میشم! فرق نمی کنه چی باشه. بین خوردن یهو نمی تونم اون چیزو تحمل کنم!
وای سرم خیلی درد می کنه...

89

باز دوباره دیشب چه خوابهای چرتی می دیدم!
خواب دیدم اجرا داشتم. با داداش خودم. خیلی استرس داشتم. قبل از رفتن روی سن گوشیم زنگ خورد اما تا اومدم جواب بدم هنگ کرد. خاموشش کردم و خودم خواستم زنگ بزنم. اسمی که رو گوشیم افتاده بود اسم آقای ص.لا بود. ولی زنگ که می زدم انگار خط یکی دیگه بود! یعنی همون چیزایی که انگار فقط تو خواب اتفاق میفته. شماره حامد رو هم می گرفتم. اما آخرش معلوم شد اونی که بهم زنگ زده هادی بوده! اصلا مدتها بود یادم به وجود همچین کسی نبود! اما بعدش بلافاصله انگار از تو گوشی ظاهر شد و همون جایی که داشتم تمرین می کردم حضور داشت و هی زیر چشمی نگام می کرد. استرس گرفته بودم شدید! میخواستم قبل از اجرا تمرین کنم اما اصلا نمی تونستم! همشو خراب می کردم! آخرم نفهمیدم چی شد!

ساعت چهار صبح بود که بیدار شدم تا اینور اونور شم که یهو دیدم همه چی داره می لرزه! دقیقا ساعت چهار صبح زمین لرزه اومد و همه چی لرزید!

بعدش دوباره خوابیدم و خیر سرم اینبار خواب دیدم که آوش(همون پسر کوچولوی با مزه ای که وبلاگشو می خونم) اومده بود پیشم. می بردمش اینور و اونور و باهاش بازی می کردم. آخرش بچه حالش بد شد و بالا آورد! هم رو لباسهای من هم خودش. بردمش یه جایی که مثل حموم قدیمی بود! لباساشو عوض کردم و شستم.

خلاصه اینکه شب خیلی خوبی بود. بسی لذت بردیم!

88

خیلی خسته م این روزا. کارای آخر سال خیلی زیاده. امروز بسکه تلفن دستم بود و حرف زدم سرگیجه گرفتم.

یه متن آماده کردم برای ایمیل به خارج از ایران. با اکراه زنگ زدم آقای میم تا باهاش چک کنم که اگه تاییدش می کنه بفرستمش برای ترجمه. اولش جواب نداد ولی بلافاصله اس داد که جلسه ست و خودش تماس می گیره.
تماس که گرفت عذرخواهی کرد بابت جواب ندادن و بعد یه تیکه هایی از متن رو براش خوندم و تایید کرد.
علی رغم علاقه ی زیادم به این کار دلم می خواد دیگه هیچ وقت کارم بهش نیفته که چنین چیزی محاله!
یه وقتایی یه نگاهی میندازم به آینده تا ببینم بدون حضور یه مرد آینده م چطوره؟ چیز بدی نمی بینم. من تا اینجای زندگیم تنها بودم. چندین سالش به اراده و اختیار خودم بود. سالهایی که به خاطر یه نامرد خیلی از فرصتهای زندگیمو از دست دادم. وقتی به خودم اومدم اونقدر داغون و افسرده بودم که فقط دوسال طول کشید تا سرحال شم و بشم شبیه آدمیزاد زنده! اونم اگه کمکهای روحی آقای میم نبود واقعا نمی دونم تا الان موفق شده بودم یا نه! آقای میم فقط سر بسته از گذشته م پرسید. اما راهنماییهاش همه ی گذشته ی دردناکمو التیام بخشید. هر چند متاسفانه دکتر خودش شد عامل یه بیماری جدید...
اما من واکسینه شدم. به همین خاطر دیگه بیماری خیلی نمی تونه از پا درم بیاره.
بدون مرد میشه زندگی کرد. از این حسهای فم.نیس.تی خیلی بدم میاد و مطلقا منظورم از این حرف این نیست که از مردها بیزارم. یه زن وقتی می تونه به معنای واقعی کلمه زن باشه که مردی رو کنار خودش داشته باشه. زن بودن کنار یه مرد معنی پیدا می کنه... برای همینه که یه وقتایی حس می کنم خیلی مرد شدم و کارام هم خیلی مردونه ست. اما خوب شرایط زندگی اینجور برام رقم زده.
راضیم. من به اون چیزی که خدا برام بخواد راضیم. زندگی رو همینجوری دوست دارم. اما برای مرهم گذاشتن رو این همه زخم یه وقتایی میگم خدایا کاش حس واقعی آقای میم رو می دونستم. همین حس دوست داشته شدن خیلی آدم رو پیش میبره. حتی اگه بدونم اوضاع همینجوری می مونه.
دروغ چرا! خداروشکر اینجا رو ساختم که با خودم و احساسم رو راست باشم و نخوام ملاحضه ی چیزی رو بکنم. همیشه جوری کار کردم که تو محیط کارم کسی به عنوان یه زن نگام نکنه. بیشتر از خودم مایه گذاشتم که نخوام از زن بودنم مایه بذارم اما الان، مخصوصا در این مورد خاص دلم می خواد یه کوچولو زن بودنمم به چشم بیاد. خسته شدم...

87

خانم سین طبقه بندی بلد نیست انگار! نمی تواند حسهای خوب و بدش را تفکیک کند. اما خیلی خوب می داند که قبلا خودش هم دلش می خواست به حسهایش دامن بزند. اما الان مدتهاست که دیگر نمی خواهد...
الان مدتهاست تا یک حس سرد سراغش می آید دو دستی می چسبدش و رهایش نمی کند. الان هم چند روزی ست حسش همینطور است... نمی خواهد از این حس خارج شود... نمی خواهد... دوست دارد در همین حال بماند...

86

خانم سین تمرین را خیلی دوست دارد. شاید هیچکس به اندازه خانم سین لذت نواختن را نتواند درک کند آن هم بعد از چند سال درد و ناراحتی و سختی کشیدن...
خانم سین خیلی آرام است... خیلی خیلی آرام است... کاش می توانست همه ی حرفها و کارهای آقای میم را بگذارد به پای رابطه ی کاری... اما متاسفانه هر چه بیشتر پیش می رود کمتر میتواند این حس را داشته باشد...
انگار همانطور که امید بهش گفت رفتن و امتحان دادن پایان ماجرا نبود... تازه شروع است... آقای میم الان بهانه دارد که هر وقت دلش خواست زنگ بزند...