در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

110

دیشب خواب دیدم هوا گرگ و میش بود که در خونه عمه ی بابا بودیم. من و بابا و دو تا داداشام. نمی دونم چی شد که بابا یه کم کارشون طول کشید و ما سوار ماشین شدیم. چند تا خانوم و آقا هم سوار ماشین ما شدن که اصلا برامون عجیب نبود! وقتی خواستیم پیاده شون کنیم یکی از آقاها به داداشم گفت من کار واجبی دارم که نمی رسم به کارم اگه میشه منو برسونید. همه با هم راه افتادیم و آقاهه رو رسوندیم. موقع پیاده شدن بابا هم تو جمعمون بودن و داداش کوچیکم گفت حواستون بود خانوما خانم سین رو برای پسرشون پسندیدن و داشتن با هم قرار و مدار می ذاشتن. من فقط سرم رو تو اون گرگ و میش هوا به شیشه ماشین تکیه داده بودم...

109

الان اونقدر داغونم که فقط یه تلنگر لازمه تا بشکنم. تقریبا ده ساله دارم کار می کنم و تا حالا نشده کسی اشکمو ببینه. الانم گریه نمی کنم اما واقعا خیلی به صدات نیاز دارم. خیلی به آرامشت نیاز دارم. خیلی نیاز دارم جلوت بشکنم تا دوباره منو بسازی. آرومم کنی و با خنده های گرم و مطمئنت بهم بگی که چیزی نیست. که تو رو خدا چقدر بگم این کارو ول کن و بیا پیش خودم...

چرا نباید بتونم برای یه آروم شدن ساده ازت کمک بگیرم. چرا باید همین نیاز ساده رو هم تو وجود خودم خفه کنم. چرا باید کنار بکشم... خسته شدم... یه وقتایی یه مرد لازمه و دستهای محکمش و شونه های قویش تا فقط بهش تکیه کنی و غم دنیا یادت بره... دلم برات تنگ شده... تو نشنو... هیچ وقت نشنو... تو نبین اینجوری داغونم... در نظر تو من دختر محکمیم... در نظر تو... کاش در نظرت یه جور دیگه بودم... کاش اینقدر نقش بازی نمی کردم... من خسته م... من به یکی نیاز دارم که فقط حرفامو بشنوه... همین...

108

وای کی میشه این اسفند لعنتی تموم شه! خسته شدم. بسکه کار دارم حس می کنم یه وقتایی سرعت دستم به مغزم نمیرسه. مغزم خیلی سریعتر از دستم کار می کنه. بعضی وقتا اینقدر سریع تایپ می کنم که چند ثانیه بعد از زدن من مانیتور نوشته هامو نشون میده.

الان دلم حسابی لواشک میخواد. گفتم برام بخرن و تو راهه. این روزا خیلی ضعف دارم اما لواشک خیلی آرومم می کنه.


" زندگی متاهلی من با همه فرق داره... من برای خودم زندگی می کنم... هر چی بهم می گن من نمی خوام بچه دار شم... بچه های من کتابام هستن..." چرا اینا رو باید به من بگه...

107

ساعت 6 صبح از صدای بارون بیدار شدم. فکر کردم موقع رفتنه. ساعتو نگاه کردم و دیدم هنوز یک ساعتی وقت دارم... صدای نرم بارون بیدارم کرده بود...

الانم هوا ابریه و بارون می زنه...

حدود یک هفته ای می شه از آقای میم خبری نیست... من هنوز فایلها رو ایمیل نکردم و منتظرم آخرین گواهی نامه شو برام بفرسته. یهو هم می زنه به سرم که بی خیال شم و خودم ایمیل کنم حالا خواست زنگ بزنه نخواستم نزنه!

یادم افتاد به اون مدتی که ازش خبری نبود و منم به اصطلاح خودم عصبانی بودم و جبهه گرفته بودم، بعدش معلوم شد بیچاره ایران نبوده و امکان تماس نداشته... اصلا نمی دونم چرا اینا رو می نویسم.

می دونم که دلتنگم. می دونم که خسته م. کارای زیاد این روزا به اضافه ی هزارتا فکر و خیال داغونم کرده. دیشب رفتم بیرون برای خرید اما حالم بدتر شد و بیشتر دلم گرفت.

با خودم که منطقی فکر می کنم می بینم چیزی که اون ته تهای دلم می خوام چیزیه که شدنش در شرایط عادی غیرممکنه. همین پسم می زنه اما بعد می گم برای خدا هیچ کاری نداره. اما بازم می گم خوب به چه قیمتی؟! این مساله به فرض محال، شدنش یعنی خراب شدن یه زندگی. فقط در صورتی قابل پذیرشه که اون زندگی خودش خراب باشه. که خوب اینم نمی دونم. اصلا نمی دونم شرایط چه جوریه.

یه چیزی رو خوب می دونم و اونم اینه که صداش و حرفاش و نرمشی که تو لحنشه بهم اطمینان میده. زن بودنمو به یادم میاره. چیزی که به کل فراموش کرده بودم. یه وقتایی اینقدر خودشو در نظرم پایین میاره که یادم میره کیه؟ یادم میره آدم بزرگیه با اون موقعیت اجتماعی بالا! یادم میره کار کمی نکرده و استاد بزرگیه. اونقدر پیش من خودشو پایین میاره که یه وقتایی فکر می کنم این اونه که به من نیاز داره! همینا برام شیرینه... ولی کاش پشت این فکرا سایه سنگین یه زندگی نبود...

106

خانم سین به مشاورش می گفت شاید باید به آقای میم حق بدهد... حق بدهد چون ظاهر خانم سین آنقدر سرد است که هیچ نشانی از آتش درونش ندارد... کسی باور نمی کند خانم سین اینقدر احساس داشته باشد... مشاورش گفت چرا این طوری فکر می کنی!... چهره ی خانم سین فقط آرامش و احساس را به آدمها منتقل می کند... خانم سین برای مردها خیلی آرامش بخش است... بهشان اطمینان میدهد... آرامشان می کند...

خانم سین آخرش می رسد به همان حرف مشاورش که تو با آدمهای مناسب در زمان مناسب آشنا نمی شوی...


خانم سین مدام با خودش کلنجار می رود. خانم سین آخرش باز هم می رسد به حرف مشاورش که گفت هر کاری می خواهی بکن... تو نباید اذیت شوی... این را بدان هر اتفاقی بیفتد تو نباید اذیت شوی... تو جای زخم دیگری را نداری...