در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

105

دلم اتوبوس می خواد و صندلیش و هندزفری و موزیک...

جاده های پیچ در پیج و هوای ابری...

104

لالا لالا ای تن تبدار

اشکامو از رو گونه هام بردار

لالا لالا سایه بیدار

نبض مهتابو دست من بسپار...

103

- یه گوشه ی دنج... یه سجاده ی خوشکل و یه چادر نماز گل گلی قشنگ... چند تا شاخه گل... یه شمع و کلی احساس...

یه همچین جایی برای خودت درست کن... فقط برای خود خودت... هر وقت دلت گرفت برو اونجا... فقط با خدا حرف بزن... هر چی می خوای ازش بخواه... حتی کوچکرین چیزا رو...

من اینا رو فقط دارم به تو می گم... فقط تو... چون می دونم فقط تو می فهمی...

دلم می خواد امشبو تا صبح نماز شب بخونم...


نمی تونستم بگم جدیدا اون چیزی که از خدا می خوام سهم دیگریه... نمی تونستم بگم دیگه مدل دعا کردنام هم عوض شده... دیگه حتی روم نمیشه به خدا بگم...



102

در به در دنبال راهی می گردم که کمتر اذیت شم. ذهن خودمو مشغول چیزای بی ربط و مسخره می کنم. اما شاید فقط برای لحظاتی نتیجه بده. خسته شدم. شاید خدا می خواست بهم نشون بده زندگی بدون عشق معنی نداره. مثل اون مدت که توی برزخ تموم شدن اون احساس بودم تا وقتی که سر و کله ی آقای میم پیدا شد...

اصلا نمی دونم میشه اسم این حس رو عشق گذاشت یا نه... همیشه بدم میومد از دخترایی که دل می بستن به مرد زن دار. نمی تونستم درکشون کنم. البته هیج وقت کسی رو قضاوت نکردم چون واقعا از حقیقت زندگی کسی خبر ندارم اما فکر نمی کردم این اتفاق برای خودمم بیفته... 


101

مدام دارم ش.کیلا گوش می دم. "رویا" و "آخرین کوکب". واقعا انگار مرض دارم. نه اینکه حال خودم خیلی خوبه همینا رو فقط کم دارم!

یاد لباسهای آقای میم افتادم. دفعه آخر که حسابی آماده بود. خیلی آراسته و مرتب. عجیب نیست اگه فقط همین باشه...

یاد حرفای حی.دری افتادم. یه بار خیلی اتفاقی گفت که آقای میم اینقدر درگیر کارا و تحقیقاتش بود که قیافه ش شده بوده شبیه معتادا! شاید میشد فقط خنده دار باشه اگه فقط یه حرف باشه و یه تعبیر... اما وقتی تو هیچ وقت اینجوری ندیدیش... وقتی همیشه آراسته و مرتب بوده... وقتی هربار که صبح کلاس داشتی حس می کردی صورتشو تازه شیو کرده... وقتی تنها باری که با ته ریش دیدیش اون دفعه ای بود که نمی دونست قراره کلاس بری و فکر می کرد بهت استراحت داده و تو قراره نری و وقتی فهمید رفتی بدو بدو خودشو رسوند... هی...

کم گریه می کنم... اصلا مدتیه گریه نمی کنم... می دونم خیلی وقتا ذهنمو می خونه... همین می ترسوندم...

اون قدیم ندیما خیلی میرفتیم شهر آقای میم. خانواده پدری خیلیهاشون اونجا هستن. اما سالها بود نرفته بودیم تا سفرهای من پیش اومد... جالب بود که بعد از سالها همین چند روز پیش گذر بابا هم افتاد اونجا... وقتی با جعبه های شیرینی برگشتن فقط یه لبخند زدم...