ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
باز هم یه خبر بد دیگه... دیگه سِر شدیم...
دختر خاله مامان هم رفت... تو مراسم سوم دختر عمه مامانم که هفته قبل بود اومده بود و گفته بود اومدم همه رو ببینم...
لیلا پنجشنبه رفته بود خونه شو برق انداخته بود و به خواهرش گفته بوده خونه م شده مثل دسته گل...
دخترشو مدتها بود که ندیده بود... اونور دنیا...
حتی تصورشم تنمو می لرزونه... همش میگم خدایا شکرت که پیش مامانم هستم و خدمتشو می کنم...
وقتی فکرشو می کنم که نه اون تونست بیاد برای دیدن مادرش نه مادر تونست بره پیش دخترش به کل خراب میشم...
مامان فکر می کردن من می دونم و نمی خوام مثل قبلیا بهشون بگم... برای همین یهویی گفتن و هول کردم... یه آن همه ی توان بدنم رفت... دستام سست شد... یه حال غریبی شدم که گفتنی نیست...
تو کمد که نشسته بودم فقط می زدم تو صورت خودم...
خدایا تو حکیمی ولی به نظرت یه کم بس نیست دیگه؟! اونا رو می بری و ما رو زنده زنده می کشی...