در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

597

دوهفته گذشت... کمی آرومترم... یعنی باید باشم... چاره ای نیست... اینقدر خسته و له و داغونم که حتی نای نالیدن ندارم...

تا جایی که بشه خلاصه می نویسم...

اونروز که در مورد ثبت نام به خاطر اون یه جلسه ای که شیخ نیومده بود گفتیم و خندیدیم گذشت... همه چیزم با خنده تموم شد... واقعا فکر کردم تموم شده... دیگه بهش فکرم نمی کردم... تا شب قبل از کلاس که شیخ تو گروه پیام گذاشت که به خاطر ماجراهای پیش آمده یا جبرانی می ذارم یا برای ماه بعد یه جلسه کمتر ثبت نام کنید... همونجا بود که فهمیدم شب.نم دهن لق رفته همون چهار کلمه ای هم که با هم صحبت کردیم گذاشته کف دستش. خیلی دلخور شدم... خیلی...

فرداش روز کلاس بود... مدتها بود می خواستم یه چیزی بخرم ببرم اونجا... درسته وقتی بچه ها خوراکی میارن من نمی خورم ولی گفتم سوتفاهم نشه... قهوه و دمنوش آویشن و لیوان یه بار مصرف خریدم و بردم...

تا رسیدم بحث شروع شد... که بعضیا یه جوری برخورد کردن که انگار من می خوام پولشونو بخورم من نون حلال خوردم و این مسائل برام مهمه حالام که چیزی نشده هر کی ثبت نام کرده ماه بعد یه جلسه کمتر ثبت نام کنه... و دیگه کسی راجع به مسائل مالی با من چونه نزنه...

قطعا همه این حرفا رو به خودم خریدم... کسی دیگه جز من  اونروز حرفی نزد... اونم به این خاطر بود که روز ثبت نام بود... اونقدر ضربان قلبم بالا رفته بود که قابل کنترل نبود... تو کیفم گشتم قرص همراهم نبود... خدا می دونه چی بهم گذشت... شبنم اصلا نگاهم نمی کرد... خیلی از دستش دلخور بودم و هستم...

تصمیم گرفتم هیچی بهش نگم. در این مورد اصلا با شب.نم حرف نزنم. با خود شیخ مستقیم حرف بزنم....

خیلی طول کشید. همه عجله داشتن و قبل از من رفتن و منم چیزی نگفتم... شب.نم فهمیده بود حالمو... دختر تیزیه... خیلی میومد کنارم و حرفای متفرقه پیش می کشید... منم عادی جواب میدادم... چند بار اومد تو اتاقی که گرم می کردم و حرف زد... 

وقتی رفتم سرکلاس خوندم و آخرش گفتم می خوام باهاتون حرف بزنم. نشست... با صدای لرزون بهش گفتم. گفتم  خیلی خیلی دلخورم از حرفایی که پیش اومد... گفتم که من اینجا با کسی دمخور نیستم اما همون چهار کلمه حرفی هم که می زنم بعدش می بینم گذاشتن کف دست شما... اون هفته حرف شهریه شد چون جلسه آخر ماه بود و روزش بود ولی تموم شد! واقعا تموم شد من نمیدونم چه لزومی داشت این چیزا به گوش شما برسه... واقعا آدم سخته براش راجع به این چیزا حرف بزنه... خلاصه همه رو گفتم...

بعدش اون شروع کرد... که باور کن من اصلا منظورم به شما نبود... چند نفر حتی خصوصی به خودم پیام دادن که طلب ما چی میشه. 

حالا ایناش مهم نیست... رسیدیم به این حرفا...

گفت تو مثل خواهر عزیز و دوست داشتنی من هستی و دوست دارم همونجور که به اح.سان نگاهی داری به منم داشته باشی... همینکه اینجا میای و میری و نفست اینجا هست برای من افتخاره...

این حرفا تو سرم کوبیده میشد... تحمل شنیدنشو تو این شرایط نداشتم... اون حرف دلشو زد ولی من فرو ریختم... سخت بود برام... کاش حداقل شب.نم اینا رو میشنید که دست از سرم بر می داشت... خدا می دونه چی بهم گذشت... مثل کسی که سیلی محکمی خورده بی اینکه انتظار داشته باشه... بهت زده بودم...

گذشت...

دوشنبه عمل پای مامانم بود... تا الان که سیزده روز گذشته درگیریم و همچنان ادامه داره. بی خوابیهای شب و خستگی خیلی خیلی زیاد ناشی از حجم زیاد کار خونه و سرکار...

هفته اول بعد از اون ماجرا به خاطر حال مامانم نتونستم اصلا تمرین کنم. چند شبم که تو بیمارستان بودم. صبح پنجشنبه بهش پیام دادم که ردیف رو میام و آواز رو نه... رفتم.... فکر نمی کردم اما وقتی نشستم باز ضربان قلبم شدید شد... شب.نم اشاره کرد برم کنارش بشینم. رفتم. از تو کیفم قرص دراوردم و خوردم. 

و چه هفته ای بود... حال نوشتنشو ندارم.... همینو بگم که از وقتی اون حرفو بهم زد بیشتر از پیش حس می کنم چقدر طرز فکر و نظراتمون شبیه همه... چقدر اعتقادات مشابه داریم... جوری حرف می زنه که انگار زبون منه... هم هفته قبل و نظرش در مورد روابط دختر و پسر هم این هفته در مورد مسائل جاری...

فقط لبخند می زنم... همین... 

هفته قبل بالای جزوه م نوشتم: یادم بماند... خدایا شکرت...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد