هنوز اوضاع خونه رو به راه نشده. مامان بهترن ولی نه در اون حد که بشه تنهاشون گذاشت. هنوز شبا پیششون می خوابم...
این هفته موقع ثبت نام بود. تا نشستم پول واریز کردم و اون یه جلسه رو هم کم نکردم. چون جلو چشمای شیخ بود شبنم خیلی ازم تعریف کرد و ده مرتبه گفت تو همیشه اولین نفری که واریز می کنی و این چرت و پرتا...
کلاس خوب بود مثل همیشه. باز مثل دو هفته قبلش حرفایی زد که انگار از بطن وجود من بود. از تنهایی می گفت که حس این روزامه و شرایطی که پیش میاد... همه چیزو کامل درک می کردم...
نگ.ار نون کشمشی آورده بود و آخرش که تو کیسه بود و خورد شده بود رو شیخ خواست بخوره که گفتم با قاشق بخورید. کلی خندید و گفت عالی بودی سین!
هیچی نمی گفتم وقتی شب.نم و نگ.ار که دو طرفم بودن می گفتن و می خندیدن... و یه بار بین خم و راست شدن بچه ها مقابلم از بین دستاشون چشماشو دیدم که داشت منو می دید. اگر قبلا بود بی شک منقلب می شدم. ولی الان می دونستم چیزی نیست...
با خودم فکر می کردم که چه دلیلی داره تو این همه ساکت باشی! نمی خوای حرف خاصی بزنی که! وقتی حال خوبی داری و از چیزی لذت می بری بگو. به هیچ جای عالم بر نمی خوره...
تصمیممو گرفتم... سرکلاس که رفتم وقتی پرسید درسمون چی بود گفتم من قبلش باید یه چیزی بگم. و گفتم...
. من زیاد اهل حرف زدن نیستم به نظرم آدم با نگفتن بهتر می تونه حسشو بگه. ولی الان لازم دونستم بگم بهتون. شاید فردا روزی دیگه فرصت گفتن نباشه. می خوام تشکر کنم ازتون، اینجا حرفایی می شنوم که با حرفای همه ی هفته فرق داره. حرفایی که درکشون می کنم و متفاوته و جای دیگه نمی شنوم...
اونم گفت... گفت خوب تو خودتم با بقیه فرق داری و من می فهمم که فضای الان جامعه امثال تو رو بیشتر اذیت می کنه. کسی که چهارچوبای خودشو داره و سیر و سلوک خودش رو... و با بقیه فرق داره... معلومه تو سختی کشیدی و درد کشیدی تا شدی اینی که هستی و این ارزشمنده...
حرفاش آروم آروم می نشست به جونم و آرومم می کرد از این همه خستگی. دنبال چیزی نبودم دیگه. وقتی باز گفت من که می گم تو مثل خواهر عزیزمی و از خودش گفت... می شنیدم و لبخند تنها جوابم بود... می گفت از دخترایی که دور و برشن که رفتارشون چیه باهاش و چه کردن و چه به سرش اومده. می فهمم حالشو که به نظرم تو روابط این روزا دخترا خیلی ظالم شدن و انتقام قرنهای متمادیِ ظلم به زنها رو می خوان از پسرای این زمونه بگیرن... می گفت چه پیشنهادایی بهش میدن... چه جوری بعد توقعاتشون میره بالا که اینجاش گفتم نه اینو نمی تونم درک کنم چون هیچ وقت خودم اینجوری فکر نکردم و گفت خوب تو به یه بلوغی رسیدی وگرنه اینا تا همه چیزتو نگیرن ولت نمی کنن و من ممنونم از خدا که آواز رو سر راهم گذاشت که جاذبه ش از همه چی برام بیشتر بود و همیشه در مقابل وسوسه ها نجاتم داد.
گفت دیشب این حال بهم دست داد که حس می کنم رها شدم و فقط می خوام دنبال راهم برم. این دخترا فقط منو از مسیرم منحرف می کنن و هیچکدوم اونی که نشون میدن نیستن.
گفتم می فهمم.... حرفتون سر کلاس درست بود که روز به روز تنها تر میشیم. می گید دیشب این حس رو پیدا کردید و من دقیقا دیروز تصمیم گرفتم دو تا به ظاهر دوست رو کنار بذارم... یعنی بازم تنهاتر...
کلی گفتیم و آروم در گوشم نجوا کرد و حالم خوب شد... گفتم بهش آخرش که لازم بود بگم و من هر جوری شده با همه مشکلاتی که این مدت داشتم و می دونید کلاس رو میام... و گفت آره می دونم و حال مامان رو پرسید و احوالپرسی کرد و بعدم خوندم و... یه پنجشنبه دیگه رقم خورد...
من ضربه رو خوردم... دیگه وقتی میگه مثل خواهرم ناراحت نمیشم... یه حس غریبی دارم که نمیشه گفتش...
تو راه برگشت مثل کسیم که زخمشو مرهم گذاشتن و کم کم داره تسکین پیدا می کنه... از نیم رخ، چشمای خیره و نگران شب.نم یادم میاد وقتی شیخ برای اولین بار خاطره ی یه خواستگاری نافرجامشو می گفت...
و اینکه موقع خوندن صدام می گرفت و رفت بیرون و منم پشت سرش که آب بیارم برای خودم و حس کردم داره به شب.نم می گه چایی بیار برای خانم سین صداش گرفته... و کاش نگفته بود...