چهارشنبه یه مشکل حاد سرکار پیش اومد.
بابتش دست و پاش بخصوص دست چپش به کل بی حس شد. بی حسیش تا پنجشنبه شب به شدت ادامه داشت...
با این حال بد و با تصمیمی که دختر طی هفته گرفته بود دیگه توان هیچ کاری نداشت... نشست سرکلاس و فقط نوشت و نوشت... گهگاه می دید که مرد وقتی حواسش نیست زیر نظر داردش ولی اونم براش مهم نبود... یه بار که به وضوح وقتی بقیه مشغول صحبت بودن مرد رو دید که بهش خیره شده...
هر چی مرد ازش می پرسید می گفت نمی دونم... حتی زحمت فکر کردنم به خودش نمی داد... مرد خیلی از خودش گفت... از حال این روزاش... از این که از پس رنج درونی عمیق روزنه ی نوری تو زندگی ادم تابیده میشه که قابل توصیف نیست.... دختر فقط می شنید... تا جایی هم که میشد اصلا نگاش نمی کرد... دو ساعتی گذشت... وقتی کلاس تموم شد همه بلند شدن و رفتن سمت آشپزخونه و مشغول شدن.... کیک و شیرینی و قهوه و میوه... دختر اما همچنان تو مبل فرو رفته بود و به دستای مرد که داشت می نواخت بی اراده خیره شده بود... شاید بر می گشت به نوع کارش و اینکه به خاطر مربی بودنش ناخودآگاه توجهش به پوزیشن های نوازنده جلب میشه... مرد زد و زد و تمومش کرد... خواست بلند شه که دید دختر بی خیال و بی هوا خیره شده به دستاش... دوباره ساز رو برداشت و زد...
وقتی تموم شد دختر هم از هر جایی که بود و نبود بیرون اومد... مرد داشت میرفت سمت اشپزخونه که بهش اشاره کرد تو هم بیا... حال دختر خراب تر از اونی بود که بشه وصف کرد... بی حسی دستاش اذیتش می کرد... مرد دید انگار دختر متوجه نشده... چندین بار هم با حرکت سر هم با کلام بهش گفت تو هم بیا یه چیزی بخور! در مقابل مقاومت دختر مرد بازم ادامه میداد...
سرکلاس وقتی خوند خیلی ازش تعریف کرد... اول گفت خوبه... بعد گفت یعنی خیلی خوبه...
دختر حرف اضافه ای نمی زد...
کارش که تموم شد وسایلشو جمع کرد که بره دم در مرد ازش پرسید:...
- چیزی خوردی؟
. نه ممنون
- چرا؟
. ممنون میرم خونه دیگه ناهار می خورم (ساعت حدود پنج و نیم عصر بود)
- ناهار؟ مگه ناهار نخوردی؟!
. نه هنوز
- خوب چرا آخه؟
. خوب نمیرسم دیگه مستقیم از سرکار میام
- نمیشه که آخه! ببین چقدر ضعف داری! کاملا معلومه ضعف داری! قشنگ میشه حس کرد...
. نه خوبم
- نه نمیشه... قبل از رفتن حتما بیرون یه چیزی بخور بعد برو خونه ناهار بخور.... نه نمیشه که! نمیشه الان یه چیزی بخوری دیگه نمی تونی ناهار بخوری. ولی اخه خیلی ضعف داری... حتی اگه نمی رسی هم ناهار بخوری حتما میوه ای چیزی با خودت بیار اینجا بخور که این همه مدت گرسنه نمونی...
. باشه ممنون. خوبم یعنی راستش یه مدته حال خودم خوش نیست...
- می دونم... کاملا مشخصه... مثل خودم.... پس همراه شو عزیز...
دختر بی رمق خداحافظی کرد و بیرون اومد...
هوا داشت تاریک می شد...
اونروز سرکلاس مریم خیلی بیش از حد ضایع بازی درآورد... جوری حرف میزد و رفتار میکرد که تهوع اور بود! تا این حد که می گفت استاد مادرتون سر شما چیکار کردن که اینقدر همه چی تمومید!...
جمعه شب: خواب دیدم. اولش خواب دوستم بود با شوهرش و بچه ش. وقتی شوهرش خواست پسرشو بغل کنه دیدم که دستش باند پیچی بود و از مچ قطع بود. بعد رفتم خونه شون. یه کم اونجا بودم. انگار مامانمم بودن. بعدش خواستیم ماشین بگیریم با مامانم بریم آرایشگاهی که مامانم کار داشتن...
بعدش خوابشو دیدم. تو آموزشگاه بودیم. یه جای دیگه. یه جایی که قبلا هم یادمه تو خواب دیده بودمش... از اون خوابه چیز درستی یادم نمیاد... آخر سالن کلاسمون بود. وقتی خوندم خواست درس جدید بده (قرار بر این نیست که درس جدید رو بخونه. یا اسمشو میگه یا نهایتا یه بیتشو می خونه) ولی چند بیتشو خوند و گفت بمون تا بقیه شو برات بخونم... موندم ولی بعدش باز اومد و گفت امروز نمیشه میشه فردا بیای؟ گفتم خوب همین امروز بخونید... گفت نه فردا بیا...
حتی تو خوابم حس می کردم که الان فرصت نمیشه و این حرفا بهانه ست و انگار دوست داره که منو یه روز دیگه هم بکشونه اونجا...
دردش وقتی بیشتره که می بینی که می شنوی که می فهمی چقدر می تونه دنیاتون نزدیک باشه... چقدر مثل هم فکر می کنید... چقدر اولویت هاتون شبیه همه... چقدر... نه... دورید از هم... خیلی دور...