در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

602

چند شب پیش اتفاق ناخوشایندی افتاد... یه بار دیگه نامردی آدما رو به چشم دیدم و چقدر افسوس خوردم به خاطر یه پاکی دیگه که از دست رفت...

مه.دی بعد از هنرنمایی دوسال پیشش که به زور مدرکی رو که حقم بود بهم داد و به دنبالش حرفای پارسالش که کتاب جدید رو برام نفرستاد و موکولش کرد به پرداخت س.ی میلیون! و گذروندن دوره ی مثلا جدید که می دونم اونقدار تغییری نداشته، هنر جدیدیشو رو کرد...

تو پیجشون دیدم که مربی جدید برای شهر ما معرفی کرده و قید کرده برای اولین بار!

این " برای اولین بار!" خیلی جای حرف داره... خود من که حدود شش ساله دارم تدریس می کنم و قبل از من هم حی.در.. یعنی اینجا وقتی که هیچ جا مربی نداشته دو تا مربی داشته! حرفش خیلی سنگین بود... این آدم یه وقتی بزرگترین آدم زندگی من بود... بهانه ساخت این وبلاگ... چطور می تونه اینقدر عوض شده باشه! یعنی تو منو یادت رفته؟! همه ی کارایی که با هم کردیم... همه ی قدمایی که برداشتیم... سایتت دست من بود... ایمیلا دست من بود... همه ی کارا رو با هم کردیم...  واقعا باورم نمیشه تو اینقدر عوض شده باشی!.... اشکالی نداره... دنیا همینه... فقط مثل روز برام روشنه که تو راهت میاد و نتیجه شو می بینی... اگه می خواستم مثل تو باشم اون وقتی که زندگیت متزلزل بود خودمو هوار می کردم رو زندگیت که نکردم... تا دیدم متاهلی خودمو کنار کشیدم... افسار زدم به احساساتم که داشت خفه م میکرد... شاید حتی ندونی که زنت به من و تو شک کرده بود و چندین بار خیلی ناشیانه زنگ میزد به گوشیم و بعد قطع میکرد... هعی... 


تنها کاری که کردم فرداش زنگ زدم به مسئول اموزشگاهی که توش درس میدم و همه چیزو براش گفتم. خیلی تعجب کرد و گفت کسایی که با شما کلاس داشتن همه راضی بودن و قرار من با شما برای تدریس سرجاشه و اگر مشکلی پیش اومد باهاتون هماهنگ می کنم و مدرکمم براش فرستادم.


خلاصه اینکه تو این اوضاع و احوال خوش! یه شوک شدید بهم وارد شد... اونشب تا صبح خوابم نبرد... مثل وقتی که تو اوتوبوس می نشستم و در عرض یه شبانه روز میرفتم و برمی گشتم پاهام درد گرفته بود و درد پا نمی ذاشت بخوابم... چشام بسته بود اما همه ی اون یک سال رفت و آمد و بعدش لحظه به لحظه برام مرور میشد... 

یادمه می گفت هر چی میگی بهم میرسه... اگه هنوز پاکیی تو وجودت مونده که چیزی رو حس کنی بدون که از خدا میخوام خیلی خیلی زود جوابتو بده... یادم نمیره روزی که امتحان چهار-پنج ساعته رو بعد از یکسال بدبختی و رفت و آمد گذروندم بهم گفتی خوشحالم که از پسش براومدی... وقتی یادم میاد تابستون چطور با بی تابی میرسیدی سرکلاس و می رفتی برات خوشحالم... گفتی نفر اولی تو ایران که مدرک گرفت!

تو ذهنم سیاه شدی... پاک نمیشی دیگه... اگه خدا خدایی می کنه مطمئنم بی جواب نمی ذاره کارتو...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد