پنجشنبه نزدیکای ظهر بود که خاله م زنگ زد و گفت دختر عمه شون به رحمت خدا رفت!!!! دستام یخ کرد... همه ی وجودم شده بود پر از استرس...
رفتم خونه نماز خوندم که راه بیفتم برم... با مامان زیاد چشم تو چشم نمی شدم که نفهمن... امابهم گفتن چرا چشمات اینجوری پر از استرسه... شب قبلش تو خواب از پا درد پریدم... حس می کردم انگشت پام کنده شده! به حدی این حس واقعی بود که با دستم پامو می گرفتم ومی دیدم انگشتم هست اما شدت درد جوری بود که همچنان حس می کردم انگشتم نیست! با بدبختی تا صبح سر کردم... به مامانم همینو گفتم و ماجرای دختر عمه شونو نگفتم...
رفتم آموزشگاه... زود رسیدم... خودش بود و ش.بنم بی حجاب!... اولش یه کم خوش و بش کرد ولی من همه ی هفته حس می کردم حالش خوب نیست...
یکی از عادی ترین پنجشنبه ها بود... کی.می آش رشته مفصلی آورده بود و از طرفی بساط راه انداخته بود که با یکی آشنا شده ولی نمی خواد پیش بره و بچه ها می گفتن که اشتباه می کنی و منم قاطی بحث کردن که حرف خاصی نزدم.... خنده م گرفته بود که واقعا کسی متوجه نمیشه اینا بازیه تا به گوش شیخ برسه و مثلا کاری بکنه!
سرکلاس هم اتفاق خاصی نیفتاد... چون قصد داشتم در مورد اتفاقی که تو هفته افتاده بود بگم گفتم هر چند می دیدم حالش خوب نیست... رفته بود تو لاک خودش... در مقابل بهم گفت کاری نمی تونن بکنن تو شناخته شده ای این چند سال و کسی نمیتونه کاری بکنه... همین... تنها عکس العمل جالبش این بود که وقتی داشتم براش تعریف می کردم یه جاش گفتم که ایشون ( یعنی مهدی) بهم گفته دوره جدید سی میلیون ولی سین (اسم کوچیک) چون تویی بیست میلیون! در همون حال چون تو تعریفم گفتم با اسم کوچیک صدام کرده فقط گفت خانومه یا آقاست! خنده م گرفت و گفتم آقا...
هیچ حرف دیگه ای نشد... هیچ هیچ... این همه سکوت برام عجیب بود!...
خونه که رسیدم شب با اون حال دوگانه ای که داشتم، که هی سوییچ میکردم بین اتفاقای این روزا و فوتها و رفتارای متناقض شیخ یهو به سرم زد پیام بدم حالشو بپرسم و بگم متوجه شدم خوب نیست. قبلش استخاره کردم و خیلی خوب اومد! ولی دلم اروم نبود که کارم درسته یا نه. بازم استخاره گرفتم و بازم همون اومد...
بهش پیام دادم... با الفاظ سین مهربان و عزیز و جان خطابم قرار داد و تشکر کرد و گفت ذهنش درگیر کار و آینده ی کاریشه... همین و منم دیگه اصرار نکردم...
کمتر فکر کردم بهش...
دیشب خواب دیدم...
خواب عجیبی بود... یه جورایی فصل قبل از خواب چند شب پیشم بود... با همون فضا و همون حس و حال... خواستگاریم بود و دوماد که خیلی هم عاشقم بود وقتی خواستم وارد مجلس شم (نمی دونم لباس سفید دستم بود یا تنم) دولا شد کفشمو دربیاره که نذاشتم... چون حسم بهش خوب نبود این کارش برام جالب نبود... رفتیم تو نشستیم که حرفاشو با خانواده م بزنه... همراهش ح.گ هنرپیشه اومده بود و داشت معرفیش می کرد... داماد چهره کم سن و سالی داشت و به نظر روستایی میومد و یه جوری حرف میزد که نمی فهمیدم چی میگه! وقتی سنشو پرسیدن اول سن منو پرسید و بعد خودشو حدود یکسال بزرگتر معرفی کرد! که به نظرم اومد از عمد این کارو کرد! به عشقش و حسش مطمئن بودم و تنها دلیل جواب مثبتم عشق یک طرفه اون بود... هنرپیشهه تو حرفاش گفت که داماد فرانسویه و به همین دلیل بود که چهره و حرف زدنش برای من غریب بود!
بدون هیچ حسی جوابم مثبت بود و همون لحظه برای چند ثانیه صورت شیخ از جلو چشمام گذشت... ولی تو تصمیمم تاثیری نداشت...
صبح ذهنم حسابی درگیر خواب بود و همش تو سرم وول می خورد...
وقتی اومدم دفتر و گوشیمو روشن کردم دیدم یه شعر از مو.لا.نا گذاشته تو گروه... خوندمش.... اولش به نظرم اومد چقدر بی ربطه! کلمات ثقیلی داشت... یه داستان از دفتر ش.شم... اما آخرش متوجه مفهوم شعر شدم...
آن ملیحان که طبیبان دل اند/سوی رنجوران به پرسش مایل اند
وز حذر از ننگ و از نامی کنند/چاره ای سازند و پیغامی کنند
ورنه در دلشان بود آن مفتکر/نیست معشوقی ز عاشق بی خبر