در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

596

همه چی عادی بود... انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود...

دیر رسیدم... خیلی دیر... راه بندون اینجوری ندیده بودم... یه وقت دیگه ناامید شدم و تکیه دادم به پشتی صندلی و به راننده گفتم دیگه نمیرسم... بیست و پنج دقیقه دیر رسیدم... امتحان شروع نشده بود... گفتم شاید منصرف شده... داشت راجع به صوت تو چند تا آلبوم حرف میزد ولی بعدش امتحان رو شروع کرد... تو دلم می گفتم خداکنه به خاطر من نبوده باشه و یا حداقل چیزی جلو بچه ها نگفته باشه...

بعدشم پرس و جو نکردم... سعی کردم از شب.نم فاصله نگیرم و خیلی عادی برخورد کنم... اونم همینطور رفتار می کرد...

خیلی شدید با نگ.ار جور شده و همش با همن و حرف میزنن... به منم با شوخی گفت که یه نفرو می خواستم برات بفرستم که چون هی برای تو کلاس رفتن عجله می کنی نمی فرستم (شوخی بود) و گفت که یه نفر هم فامیل من سالها قبل خواستگارش بوده که من نمی شناختم... 

اینو به کسی نگفتم چون خوشم نیومد اما اینجا می نویسمش...

مریمِ مسخره باز حرفای متفرقه پیش کشید در مورد اینکه هر کی تو ادوار گذشته زندگیی داشته و الان ادامه اونه... شیخ هم با خنده گفت می دونم هر کدومتون تو زندگی قبلیتون چیکار می کردید و شروع کرد گفتن...

شب.نم تو دربار بوده... نگ.ار هم همینطور با ش.بنم هم فازه... مریم خواهر شاه بوده... کیمی عاشق یه پسر دهاتی بوده که میمیره... ش.یوا عاشق یکی تو دربار بوده و و و به من که رسید که مریم هم خیلی اصرار داشت من رو بگه!  گفت خانم سین مسئول آشپزخونه دربار بوده که هم بی نهایت جدی بوده هم خیلی مهربون...

حرف بدی نزدا ولی نمی دونم چرا خوشم نیومد... 

همه چیز عادی بود... وقتی اومدم خونه متوجه شدم که ش.بنم هیچی در مورد کلاس اومدن نگفت! در حالی که من حتی فرم شرح حال هم با خودم برده بودم و گفته بود که این جلسه شروع می کنه... نمی دونم واقعا شاید جلسه دیگه بگه ولی به نظرم دیگه حرفی نمی زنه... یعنی تماس اونشبش فقط بهانه ای بوده برای پیش کشیدن اون حرفا...

هعی... بگذریم...

پس فردا چهلم مامان بزرگه... دوشنبه بعد وقت عمل زانوی مامانه... هر روز دنبال کارای بیمارستان و دکتر و این چیزاییم... سریال فوت های فامیلی ادامه داره همچنان... بعد از مادر بزرگ دو نفر دیگه رفتن... مادر زن داییم حال خوشی نداره... 

حالم خوش نیست... خدا بهم صبر بده این روزا رو تحمل کنم...

همون روز سر کلاس که بودم  اون پسره که چند ماهی بود ازش خبری نبود شروع کرد پیام دادن که بذار باهات حرف بزنم و هر شرایطی بذاری قبول می کنم و این حرفا... وقتی شب.نم در مورد خواستگار فرستادن گفت پیاما رو نشونش دادم گفتم نمی خواد کسیو بفرستی اول جواب اینو بده...

پسره اصلا اصلا مورد مناسبی نیست و ول کن هم نیست...

چند روز پیشم یکی زنگ زد که خانواده خوب و اصیلی داره... ولی طبق معمول خبری نیست...


اضافه شد به تاریخ هفت دی ماه...

قصه ی ما به سر رسید... بازم کلاغه به خونه ش نرسید... بازم... 

یه کم آرومتر شم می نویسم...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد