تمام هفته رو سه گاه گوش کردم... درسمون بود... پنجشنبه هم تا قبل از رفتن داشتم فقط سه گاه می شنیدم. ولی دلم نمی خواست برم.
وقتی رسیدم هنوز خودش نیومده بود. با بچه ها یه کم نشستیم تا سر و کله ش پیدا شد! تو قیافه بود مثلا که یعنی حالش خوب نیست ولی می فهمیدم الکیه...
تمام هفته تصمیمم بر این بود که روندی رو که می خوام ادامه بدم و همین منجر شد به این که با همون هدف شیوه جدیدی پیش بگیرم... یعنی دست خودم نبود ولی بی اختیار بهش بی توجه شدم و به نظرم این خیلی بهتر نتیجه داد!...
همه سه گاه گوش کرده بودیم... یه قطعه طولانی گذاشت و خودشم همش یا سرش رو میز بود یا فاز غم برداشته بود! منم کلا بی خیال! یعنی از اون روزا بود که خیلی ریلکس بودم و علتشم نمی دونم! حتی بهش خیره هم نمیشدم که یعنی انگار نه انگار!
بعدش که پرسید ازمون هیچکدوم هیچی نمی دونستیم! خوب همه رو سه گاه تمرکز کرده بودیم.... اینم شروع کرد که شما چرا اینجوری هستید! شما هر سری باید همه رو مرور کنید... و معنی نداره حالا که یه چیز دیگه گذاشتم نتونید تشخیص بدید و این حرفا! لحنش به شدت اون دفعه نبود ولی برامم مهم نبود. تا این حد که می تونم بگم بعضی از حرفاشو اصلا نمی شنیدم! گهگاهی با حالت کاملا عادی و بی تفاوت نگاش می کردم که یعنی اصلا برام مهم نیست چی میگی! جریمه کرد... گفت دوبار از رو درساتون تا الان هر چی بوده بنویسید و همه غزلها رو هم حفظ کنید! بازم هیچی نگفتم...
خیلی مفصل توضیح نمیدم اما همینو بگم که بعد از یه مدت دوبار جریمه ش شد یه بار و آخرشم همه رو بخشید!!! و خوش اخلاق شد! جوری که رو کرد به من و با لحن شیرینی گفت خانم سین! خواست یه قطعه پلی کنه یه چیزی بپرسه که خودش خنده ش گرفت! گفت الانه که خانم سین با دمپایی بزندم! حالا چی پخش کنم خانم سین؟ گفتم خوب سه گاه دیگه... خندید و گفت باشه سه گاه...
کیمی حالش خوب نبود و پ... بود. تمام مدت خوب نبود! قرصم نخورده بود! از من مسکن خواست گفتم ندارم. فکر کنم طفلکی دلش می خواست مثل اون دفعه که شیخ حال منو دید و عکس العمل نشون داد برای اونم واکنشی نشون بده که اصلا نداد! دلم براش سوخت... زودم خوند و رفت...
آخراش مریم یه چرتی گفت که شبنم بهش پرید... وقتی شیخ رفت تو کلاس که آواز شروع شه به شبنم گفتم حالا اون این جلسه ول کرد تمومش کرد تو ول نمی کنی! اینو که گفتم غش کرد از خنده!
خلاصه گرم کردم و بعد از کیمی و یکی دیگه رفتم تو کلاس... قبل از رفتن یه حرف دیگه با شبنم پیش اومد که کلی خندیدم و خودمو اروم کردم و رفتم تو کلاس اما همچنان حالت خنده داشتم... تا نشستم گفت خوب چطورید؟ گفتم خوبم و ناخودآگاه زدم زیر خنده و اونم خندید...
درسم خیلی طولانی بود... فقط نیم ساعت کلاسم طول کشید!... آخرش در مورد ردیف بهش گفتم... از رفتارش شکایت نکردم اما گفتم من چیکار کنم با ردیف؟ تا حالا تو عمرم کلاسی نرفتم که اینجوری باشم... منظورمو گرفت... راستش این چند جلسه جوری رفتار کرده باهام که انگار علنا داره میگه من هر چیم بگم با تو نیستم...
بهم گفت قبلا هم بهت گفتم این کار طولانی مدت نتیجه میده... حتی اگر فکر می کنی به در بسته می زنی بازم بزن از یه جایی به بعد یه دریچه ای برات باز میشه و نتیجه شو می بینی...
کلاس تموم شد... ریکورد رو استاپ کردم و خواستم برم که شروع کرد حرف زدن...
حدود بیست-بیست و پنج دقیقه هم حرف زد... همش نگران بیرونیها بودم که الان کلافه شدن... از هر دری می گفت... رام رام شده بود... انگار نه انگار این همون آدمی بود که تا یک ساعت قبل همه رو داشت به توپ می بست...
گفت خیلی دوست دارم بدون تیونر ساز کوک کنم به نظرت چیکار کنم؟ به نظرت میشه؟
بهش گفتم شما فقط یکساله داری میزنی این خودش یه جهش بزرگه! (خیلی خوشش اومد از این تعریف کردنم!) یواش یواش! به مرور حتما می تونید...
بعدش از خودش گفت... از طبع و مزاجش... گفت می بینی من استخون بندیم درشته و عضلانی هستم! طبیعتم گرم و م.ر.طوبه... من این ویژگیها رو دارم من تو جایی که هوا کم باشه اذیت میشم... همیشه ترس دارم بخوام از کانال کولر فرار کنم و هوا کم بیارم... که اینو که گفت خندیدم و گفتم به چه چیزایی فکر می کنید! دیگه ادامه داد که مدتیه زیرنظر پزشک طب سنیتم و از انواع روغنها استفاده می کنم به صورت و بینی و دست و پام می زنم و خیلی قوت دستهام بهتر شده...
اینو که گفت منم گفتم من گرم و خشکم... گفت اره معلومه حرارت بدنت زیاده! فکر کنم انرژیتم زیاد باشه! گفتم اره مثلا از صبح بیرونم تا الان و همشم مشغولم... ادامه داد حتما فردا هم باید بری... نه دیگه فردا جمعه ست!
خلاصه مفصل حرف میزد و هر دری می گفت... همش نگران بیرونیها بودم و تصورشون...
بین حرفاش یه چیزایی دستگیرم شد. اینکه به چیزایی که میگم خیلی خوب توجه میکنه و گوش میده ولی تا ازش نپرسم به روم نمیاره...
مثل اون دفعه که گفت شنا میزنم گفتم نزن و بعد که پرسیدم گفت دیگه نمیزنم...
اینبارم ازش پرسیدم همچنان طولانی مدت ساز میزنید؟ گفت نه دیگه از وقتی گفتی طولانی مدت نزن نمی زنم!
پاشو انداخته بود رو پاش و از کارم می پرسید... الان اوضاع چطوره؟ خوبه؟ گفتم خداروشکر... گفت اره دیگه طبق همون حرفی که خودت زدی همیشه هستن کسایی که تو این بازار خرابم سفر برن! (بازم به حرفای قبلم اشاره کرد!)
حسم خوب بود... دلم می خواست بدون نگرانی از بچه ها اون لحظه ها تا می تونست کـــــش میومد....
وقتی در مورد دست خودش داشت می گفت باز به کلاس اشاره کردم... گفت یعنی اگه بیام فلان مشکلم حل میشه؟ گفتم باور کنید خیلی کمکتون می کنه...
نمی دونم ولی حس می کردم اونم دیگه متوجه زمان شد که حرفا رو تموم کرد... آخرش جلوم بلند شد و خداحافظی کرد و بهش گفتم بازم میگم شروع کنید کلاس رو... گفت باشه حتما... یکی دو جلسه دیگه...
نمی دونم شاید بازم مثل اون چند باری که گفته ادامه ش نده...
نمی دونم... هیچی نمی دونم... حس خوبی بود... اونقدر خوب که خودمم باور نمی کردم اینقدر بهم انرژی بده... اومدم خونه شش و نیم بود! ناهارم نخوردم حتی! اونقدر که سرحال بودم! نماز مغرب و عشا خوندم و رفتم بیرون خرید... هشت و نیم برگشتم.... تو راه برگشت تو تاریکی خیابون سرمو بلند کردم رو به اسمون و به خاطر این روز خوب ازش تشکر کردم... کاش....
ای خدا... خودمو به تو می سپرم...
چقدر حس اونروز خوب بود... چقدر نیاز داشتم... چقدر از اینکه همه چی اینجوری پیش رفت خوشحال بودم و هستم... خدایا خیلی نیاز دارم کمکم کنی... بیشتر از همیشه...