ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
چهارشنبه رفتم... از صبحش هم بهم پیام داد که امشب فلان کار رو می کنیم و برنامه موزیک شنیدن داریم و یه البوم انتخاب کن که بشنویم...
منتظر بودم حالش بد باشه و همه ی ماجرا رو تعریف کنه... اما اصلا اینطور نبود... گفت و خندید و مسخره بازی دراورد و موزیک شنیدیم و قهوه خوردیم... کلی حرف زد... به نوعی می تونم بگم اصلا فرصت نداد که من اشاره ای به ماجرا بکنم... که البته هم نمی کردم... تا کسی خودش نخواد من اصرار نمی کنم چیزی بگه... فقط حالشو پرسیدم که بهتر هستید؟ و اونم گفت اره... اخرشم پرسیدم که گفت انگار تو کما هستم... اما فکر نمی کنم با چهل و یک سال سن نتونم تشخیص بدم حال بد رو از چیزی که دیدم...
کلی وقت تو اشپزخونه بود و داشت برای قهوه درست کردن موکاپ.اتش رو که مشکل داشت درست می کرد... سر همین کلی گفت و خندید... منم جلو اپن رو صندلی نشسته بودم... کلی با چاقو و قاشق و هر چی دستش میرسید ضربه میزد به قهوه ساز و یه بارم قهوه ش خراب شد اما بالاخره درستش کرد... بعدش هم پشت میزش ننشست... صندلیشو اورده بود کنارم...
من اما دچار تعارض بودم... نمی فهمیدم چی شده و چی نشده... خیلی چیزا تو ذهنم اماده کرده بودم که بگم... البته نه حرفای دوستام... چون حرفاشون اصلا منطقی نبود... و اینم بگم که تصمیم گرفتم از اینجا به بعد رو با کسی حرف نزنم و از کسی نظر نخوام... نهایتا اینجا می نویسمش فقط...
باهامم مشورت کرد در مورد یه کار جدید و گفت می خوام نظرتو بدونم... چیزی نبود که به من ربطی داشته باشه... انتظارم نداشتم از من مشورت بخواد... ولی چون خواسته بود نظرمو گفتم...
حس غریبی داشتم... شاید بعدا بیشتر و بهتر بتونم توضیحش بدم... ولی فعلا نه...
گفتم هفته اینده عازم سفرم... نمی تونم بیام... گفت به جاش یا دوشنبه بیا یا سه شنبه...
ارومم اما... انتظاری از کسی و چیزی ندارم... یه شب که داشت اس ام اس میداد (دیگه بیشتر اس ام اس میده) بحث زندگی شد... پرسید اخرش چی میشه سین... حرف زدیم یه کم... نظرمو گفتم... چیزی که بهش اعتقاد دارم و بیشتر این روزا درکش می کنم... گفت تو باید بری در طریقت...