در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

684

  روزی چندبار رو معمولا ازش پیام دارم...

چیزای مختلف می فرسته برام...

از هر دری...

 بعضی وقتا در مورد چیزایی که می فرسته چند دقیقه ای گپ می زنیم 

نگرانیی بابت اینکه چی بگم و چی نگم ندارم... 

قبلا خیلی می ترسیدم... ولی بعد از اون اتفاق دیگه حتی نگران از دست دادنش نیستم... اول اینکه چیزی رسما بینمون نیست و تا وقتی حرفی زده نشده اوضاع همینه... دوم اینکه تو این چند سال اونقدر حال من نوسان داشته و با ماجراهای مختلف بارها به ته خط رسیدم و برگشتم (اوجش ماجرای بحث چند هفته پیش بود)، که دیگه پیش چشمم هیچ چیزی عجیب نیست... یعنی چیزی بیشتر از اونی که اتفاق افتاد وجود نداره که بخواد بترسوندم و بابتش نگران باشم... من تا ته خط رو رفتم...

 می خواستم به اوازم لطمه ای نخوره که خداروشکر از این بابت اوضاع ارومه... همین کافیه....


پنجشنبه هم رفتم... اتفاقا شلغمم بود! فرصتی پیش نیومد که بیاد جلو و کنجکاوی کنه... من که رسیدم اون خونده بود و مدتی بعدشم رفت... و متوجه هم نشد که من نمی خوام بخونم و فقط حضور دارم... 

هنوز تصمیمی برای اینکه بعد از کلاس خودم همچنان دوشنبه ها رو ادامه بدم ندارم... باید راجع بهش فکر کنم... 

بعد از اون ماجرا بی نهایت تغییر کرده... باظرفیت شده!... به نظرم لازم بوده بفهمه من مثل بقیه نیستم... احترامشو حفظ کردم ولی تا یه جایی... وقتی خودش نخواد منم دیگه اصراری ندارم چیزی رو حفظ کنم... 

دیروز بین کار مدام پیام میداد و مطلب می فرستاد... یه عکس از میز شلوغم و کارایی که باید انجام میدادم فرستادم براش و گفتم این وضع الان منه... تموم میکنم کارمو میام الان... اصلا هم فکر نکردم که ممکنه از صحبتم ناراحت بشه... می دونم اگر قبل از اون ماجرا بود ناراحت میشد... ولی بعدش رفتم و چیزایی که فرستاده بود رو دیدم و راجع بهش حرف زدیم... چندبار دیگه هم تا شب با وجودی که روز کلاسش بود برام مطلب فرستاد... آخریش دو و ربع شب بود!


خلاصه که روزگار این روزای ما اینه...

شکر بابت همه چی خدا جونم...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد