در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

683

یکشنبه شب یه اجرا فرستاد و ازم خواست ببینمش. بعدش در موردش کلی صحبت کردیم... دقیقا دو هفته از اون شب کذایی می گذشت... صحبتامون جو خوبی داشت... کاملا داره جبران می کنه اون ماجرا رو... 

من دیگه اجازه نمیدم تکرار بشه... مربی هم پیدا کردم برای روز مبادا... درسته تو اواز خودشو بی نهایت قبول دارم ولی دنیاست دیگه... شاید یه روزی لازم شد...

دوست ندارم اون اتفاق به هیچ عنوان تکرار بشه هر چند معتقدم حکمتی تو اون اتفاق بود... این ادم از این رو به اون رو شده... نمی دونم چه اتفاقی افتاده اما برخلاف چیزی که فکر می کردم انگار برای اونم نتایجی داشته...

اونشب بین صحبتاش شوخی هم کرد اما آخرش خیلی مودبانه تشکر کرد که باهاش صحبت کردم...


این دوشنبه اروم ترین دوشنبه ای بود که داشتم... یه جور تسلیم و رضا درونم موج میزد... هفته قبل نمی دونستم چی پیش میاد... اروم بودم اما هیچ ذهنیتی از چیزی که پیش روم بود نداشتم...

اما این هفته یه جور دیگه بود... خیلی خوب تمرین کرده بودم... خیلی خیلی خوب... همش دلم می خواست سرکلاسم با همین کیفیت بتونم بخونم... نکته ای که گفته بود بی نهایت بهم کمک کرد... این نکته رو به همه اموزش داد و ازمون خواست روش کار کنیم... من که خیلی نتیجه شو دیدم...


عصر که رفتم صدای خوندنش تو راه پله ها میومد... در زدم و وارد شدم... نشسته بود و اشاره کرد بشینم... ولی همچنان خوند... وقتی تموم شد گفت افتاده بود تو سرم نمی تونستم نخونمش...

گفت حالش خوب نبوده این هفته... و روز قبلش حتی رفته زیر سرم! اما می خندید و می گفت... گفت برام تجربه خوبی شد... خیلی بد غذا خوردم این هفته و جریان رو توضیح داد که چی شد که حالش بد شد... قهوه برده بودم... گفتم اگه هنوز خوب نیستید نخورید... هر چی گفتم گفت نه... ولی نتونست بخوره... یکی دو جرعه که خورد گذاشتش کنار... حال خوبی نداشت ولی کلاسو کنسل نکرد! 


بعدش من خوندم... تا حالا اینقدر رضایت نداشت از خوندنم... نگام کرد و گفت به جرگه آوازخوانان خوش اومدی!!!... تو این چند سال آواز اینجوری ازت نشنیده بودم!... هر چی می خوندم میگفت به به!... به به!... آفرین!... آفرین!... زنگ صدای خودتو می شنوی!... می بینی چه جوری شده! و راست می گفت... خودمم حس می کردم...


نشست روی صندلی و گفت... این هفته داشتم بهت فکر می کردم... خیلی بهت فکر می کردم... خوب پیش میاد دیگه ادم فکر می کنه... (شاخکام جنبید!) گفت پیش خودم گفتم کسی این همه سختی تو زندگی کشیده... تنهایی کشیده... با هیشکی نپریده... وارد هر رابطه ای نشده... تحمل کرده... حتی با هر کسی هم نشست و برخواست نکرده... خیلی سخته ها! کسی نمی تونه... خیلیا وسط راه وا میدن... خوب یه همچین کسی باید یه جا جواب اینا رو بگیره دیگه... می دونی من فکر می کنم تو راهتو پیدا کردی... راه تو اینه... راه تو شغلت نیست... تو خونه بودن و فقط سرکردن با پدر و مادر نیست... صدای تو رو همه باید بشنون... (از این جا به بعدش هزاربار خدا رو شکر کردم که ماسک دارم و خنده های ریزمو نمی بینه! اخه خیلی خنده دار می گفت!) تو باید جدی به اواز فکر کنی...  چرا صداتو بقیه نشنون! چرا کل.هر نزنه تو بخونی؟! چرا عل.یز.اده نزنه تو بخونی؟! هیشکی پیشرفتش مثل تو نبوده! تو این مدت کوتاه از صفر به اینجا رسیدی و مخصوصا تو یه سال گذشته یه صعود فوق العاده داشتی! اگر متفرقه اواز بهت نگفته بودم یکساله ردیف ش.جر... رو تموم می کردی... داری به درک درستی تو اواز میرسی... چیزی که امشب ازت شنیدم یعنی وارد مرحله جدیدی از اوازت شدی... (و من همچنان ریز میخندیدم که این چش شده! حالا خوب می خوندم نه تا این حد دیگه!) و ادامه داد... من هر کاری از دستم بر بیاد برات انجام میدم... هر کاری... رو کمک من حساب کن... هر کمکی... هر زمانی که خواستی... هر وقت خواستی اواز طراحی کنی... کاری بخونی و بدی بیرون رو من حساب کن... بلند شد و رفت سمت اشپزخونه... ادامه داد... تو باید بخونی... منم باید بخونم... خندیدم و گفتم نه فقط شما باید بخونید... به شوخی پرسید تیکه بود؟ گفتم نه آقا تیکه چرا؟! میگم شما باید بخونید ما کجای کاریم!...

نشنیده بودم کسی رو کنار خودش قرار بده... 

شده بود مثل استاد و پیر و مراد دنیا دیده و پیری که خودش همه ی کاراشو تو این دنیا انجام داده و حالا داره یه نوجوون مستعد رو تشویق می کنه...

بابت صحبتاش و انرژی خوبش ازش تشکر کردم و گفتم تعریف همیشه منو می ترسونه و بار سنگین تری رو شونه هام میذاره... همه ی تلاشمو می کنم...

این صحبتا خیلی طول کشید و من چکیده شو نوشتم... 


پرسید سریال خ.اتو.ن رو میبینی؟ گفتم نه... گفت حتما ببین غربت و عشقشون رو ما می فهمیم و می تونیم درک کنیم...


سر کلاس من هم خوب بود... به جاهای خوبی رسیدیم... رعایت حالشو کردم و زیاد بهش فشار نیاوردم... ولی درسمو دادم... گفت دیگه چیزی نمیگم هر چی بگی... می دونم روال کارته... 

پرسید گنج.ینه ال.اس.رار رو خوندی؟ گفتم اره... گفت همشو؟ گفتم آره به سختی کتابشو گیر اوردم... همه جا زنگ زدم نداشتن اخر مجبور شدم از د.یج.ی بخرم... گفت یه کتابفروشی هست فلان جا... هر کتابی که پیدا نمی کنی رو اونجا داره... حالا یه بار با هم میریم میبینی... 

بعد گفت چقدر دیگه از کلاسمون مونده؟ گفتم چیزی دیگه نمونده... چند جلسه دیگه... گفت ببین سین کلاسمونم که تموم شد تو دوشنبه ها رو بیا... گفتم بیام؟ گفت آره بیا می خوام تخصصی رو اوازت کار کنم... چیزی نگفتم...

بعدش ساز زد برام... البته تا حدی می خواست نتیجه کاری رو که این مدت رو دستاش انجام دادم ببینم... و چقدر روون و خوب میزد... گفت سین کاش استاد سه تارمم بودی... باز چیزی نگفتم...

و گفت همونجور که گفتی بهم عود رو هم یکی دو روز تو هفته میزنم... گفتم خیلی خوبه فکر کنار گذاشتنشو اصلا نکنید...

بعد گفت سین دوست دارم ساز زدنتو ببینم... گفتم من که دیگه... گفت بزن برام... هفته دیگه سازتو بیار... گفتم تقدیرم این بود... ولی هر کی خوب میزنه لذت می برم... هر کی با کلاس اومدن نتیجه میگیره من جوری لذت می برم انگار خودم دارم میزنم... نگام کرد و گفت تو خیلی خوبی...

چون نتونسته بود قهوه بخوره تو کیفم چای ما.سالا داشتم بهش دادم... کلاسمون تموم شده بود... این بین دوستش هم اومده بود و بیرون نشسته بود... رفتیم بیرون... با دوستش سلام علیک کردم و اونم یه لیوان ابجوش گذاشت و ریخت رو چای کیسه  ای م.ا.سالا... هی می گفت چی بخوریم حالا... تشکر کردم و گفتم ممنون چیزی میل ندارم... رفت و از تو یخچال یه ظرف بزرگ رطب ولایت خودشونو اورد و گفت سین اینو ببر... گفتم ای وای نه ممنون... گفت مامانم فرستاده... گفتم خوب برای شما فرستادن! گفت نه ببرش... فکر کردم چون نخوردم میگه ببر... گفتم ممنون میل نداشتم وگرنه می خوردم... گفت نه اینو ببر حتما... بعدم رفت در اتاقشو باز کرد و یه بطری بزرگ عرق ن.ست.رن اورد و گفت اینم ببر... گفتم چرا اخه... نمی برم... ممنون... از اون اصرار از من تعارف که نه... زورش چربید بالاخره گفت هدیه ست... 

اینشم برام جالب بود که جلو دوستش منو با اسم کوچیک صدا می کرد...


من ماشین گرفته بودم و ماشین داشت نزدیک میشد... گفت سین از کدوم مسیر میره ماشین؟ گفتم من مسیر نمیدم بهشون از هر سمتی خلوت تر باشه خودشون میرن... گفت اگر از فلان مسیر میره ما باهات میاییم فلان جا پیاده میشیم... گفتم باشه... سریع جوراب و کفش پوشید... ماشین رسیده بود و نتونست چای شو بخوره... فلاسکمو دادم گفتم بریزید تو این تو مسیر بخورید...

رفتیم پایین... من عقب نشستم و خودش کنارم نشست... دوستشم رفت جلو... به راننده گفتیم و گفت از همون مسیر میره... تو راه اروم اروم چای می خورد و حرف میزد... یهو دوباره پرسید سین گفتی چند جلسه دیگه داریم؟ گفتم نهایتا سه چهار جلسه... گفت بعدش بیا بازم حتما... دوشنبه هامون سرجاش باشه... پنجشنبه ها هم بیا... 

کم کم رسیدیم به جایی که می خواستن پیاده شن... گفتم می خواید برسونیمتون؟ انگشتاشو به حالت قدم زدن تکون داد و گفت نه پیاده میریم... اینم که گفتم میام می خواستم بیشتر باهات باشم...



امروز صبحم چیزایی رو که دیشب گفته بود برات می فرستم فرستاد و کمی در موردش حرف زدیم... حالشو پرسیدم گفت بهترم و تشکر کردم بابت هدایاش و گفتم مامانم هم تشکر کردن...


بماند به یادگار... دستمال... فلاسک...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد