هفته ی قبل رو اصلا نتونستم بنویسم... اتفاقی افتاد که برای من پذیرشش خیلی خیلی سخت بود... اونم در شرایطی که مدتی بود ارتباطش با من خیلی زیاد شده بود... شاید همین باعث شده بود توقعم بالا بره...
چی بهم گذشت رو فقط خدا می دونه... روزا و شبایی که مثل یه کابوسِ وحشتناکِ ممتد بودن... و من نمی دونستم باید چیکار کنم... نمی دونستم تقصیرم چیه... بارها مرور کردم اون لحظه ها رو... هر چی فکر می کردم جایی خودمو مقصر نمی دیدم...
یه بحث ساده بود...
هفته قبلش قرار شد اگر خواست کنسل کنه (اونم فقط در صورتی که بخواد بره پیش مادرش) تا یکشنبه ظهر بهم خبر بده...نداد...
رییس داشت می رفت سفر می خواست شیف چهارشنبه ما رو با دوشنبه عوض کنه... منم چون دیگه خبری از شیخ نشد و قرار رو بر این گذاشتم که کلاس پا برجاست گفتم من کلاس دارم و نمی تونم... هر چی هم اصرار کرد گفتم واقعا نمی تونم...
یکشنبه شب پیام داد و با همون لحن شوخی همیشگی گفت استاد نظرت چیه کنسل کنیم یه کم مغزمون هوا بخوره...
وای که اصلا حوصله نوشتن ندارم... حتی مرورشم عذاب اوره...
خیلی بهم برخورد... من دارم میرم پیش اون! اونم به خاطر خودش! از روز کلاسای خودم گذشتم و جاسوس بازی شلغمو به جون خریدم و هزار تا ماجرای دیگه... و این چندمین باره که هر وقت میلش می کشه با لحن شوخی و خنده کلاس رو کنسل می کنه...
بابا اخه من دخترم! اونجا هم خونه ی توئه! تو بگی کنسل و من اصرار کنم پیش خودت نمیگی عجی دختریه ها! میگم نه به زور می خواد بیاد!
با دلخوری جوابشو می دادم... هر چی شوخی می کرد (که خیلیم شوخی می کرد) من سرد جواب می دادم... حتی گفت بیا اواز بخون یه کم گپ بزنیم و یه چیزی بخوریم... گفتم نه دیگه باشه هفته بعد... چند بارم حرف تر.کیه رو پیش کشید... (شرح چت ها بمونه فعلا)
آخرش بهش گفتم یه چیزی می گم قضاوت با شما
از دوازده خرداد میایید کلاس... هشت جلسه حضور... سه جلسه غیبت! حکمش چیه تو کلاس اواز...
کمی مکث کرد تا جواب بده...
بعدش انگار بهش فحش داده باشن جواب داد حکمش اینه که منم می تونم سخت گیر باشم از این به بعد ببینم کسی می تونه کلاسمو تحمل کنه! و خواهم بود...
گفتم من که از اول گفتم سخت بگیرید...
یه کم تحمل کنید کلاس من تموم میشه...
گفت منظورت چیه از این حرف؟! من فکر نمی کنم بد حرف زده باشم... باشه از این به بعد دیگه شوخی نمی کنم...
و رفت...
هر چی توضیح دادم دیگه سین نکرد!
ای بابا!!! بدهکارم شدم! این همه اون شوخی کرد... در مقابل فقط یه بار من به چالش کشیدمش...
این چه برخوردی بود؟!
مطمئن بودم منظورمو نفهمیده... دچار سوتفاهم شده...
من طاقت ندارم چیزی تو دلم بمونه تا آخر شب... دوست دارم این جور مسائل حل شه...
شاید هر کی دیگه باشه بگه دیگه نباید پیگیری می کردم... ولی زنگ زدم بهش...
یکبار... دوبار... سه بار... چهاااار بار!!! آخه چرا؟
پیام داد... شرایط جواب دادن ندارم...
گفتم لطفا... لازمه توضیح بدم... جواب بدید...
گفت توضیح نمی خوام... من هفته بدی داشتم و برای همین همه ی کلاسا رو کنسل کردم... اگر میو.ز تعطیله به تبعش اوازم تعطیله... حالا نمی خوام توضیح بدم... ممنونم بابت وقتی که می ذاری و جبران می کنم و از این به بعد منظمم...
گفتم جواب بدید لطفا
زنگ زد...
نمی ذاشت من چیزی بگم... گفت دیگه فهمیدم نباید با کسی حرف بزنم... کی مثل من ازت تعریف می کنه ولی خوب من همه ی کلاسا رو کنسل کردم و الانم جواب ندادم داشتم اواز می خوندم (!!!!!!!) و و و... حتی نذاشت من توضیح بدم... بعدم گفت مامانم پشت خطه... گفتم منتظرم زنگ بزنید...
چهل دقیقه بعد پیام داد که تا الان با مامان حرف میزدم... گفتم زنگ بزنم؟... گفت بذار فردا حرف بزنیم...
مجدد عذرخواهی کردم و گفتم چون استادمید و احترامتون واجب عذرخواهی می کنم با وجودی که دچار سوتفاهم شدید...
جواب داد ذهنتو اروم کن تو این دنیا پکیدیم دیگه... فردا حرف می زنیم...
فکر کنم لازم نباشه بگم چی بهم گذشت...
فرداش خبری ازش نشد... زنگ نزد... منم دیگه زنگ نزدم... اگر همون فردا یا نهایتا پس فرداش ازش خبری شده بود می تونستم بپذیرم و بگم اون موقع حالش خوب نبوده و از همه ی حرفاش بگذرم... ولی وقتی چند روز گذشت و خبری نشد حال من خرابتر شد... حس می کردم تا حالا اینجوری بهم توهین نشده... چه فکرایی تو سرم بود خدا می دونه... چرا باهام اینکارو کرد؟ هیچ جوابی نداشتم... بریدم دیگه... یه جوری ازش بریدم که دیگه نمیشد درستش کرد... یه جوری خودشو خراب کرد که اباد شدنی نبود...
با داداشم حرف زدم فقط برای اینکه یه مربی دیگه پیدا کنم... می دونستم اینجا پیدا نمیشه ولی گفتم پرس و جو کنه... حدسم درست بود... کسی در این حد نبود و اگه می خواستم برم پیش کسی که پایین تر باشه سه سال و نیم زحمت خودمو به باد می دادم... چند نفرو تهران پیدا کردم که انلاین کلاس بگیرم... بهشون پیام دادم... جواب درستی نگرفتم... گفتم پیگیری می کنم و چیزی بهش نمیگم... من به کارم متعهدم... میرم کلاسشو تموم می کنم و درساشو میدم و بعدش دیگه اواز رو پیشش ادامه نمیدم... دیگه فقط اوازم برام مهم بود... می گفتم کاش این ادم استادم نبود که راحت می رفتم و پشت سرمم نگاه نمیکردم... ولی خوب زندگی بعضیا اینجوریه... بدجوری همه چیش در هم تنیده ست...
جمعه نزدیکای ظهر پیام داد...
چطوری؟ رو به راهییی؟ آواز چطوره؟ این روغن گل بفشههه خیلی خوبه هاااا! (یه بار حرف روغن شد گفتم تو راهم روغن گیریه و براش خریدم)
من این پیامو از طرف اون نمی دونستم... می دونستم کار خداست که فقط کمی من رو اروم کنه... بعد از پنج روز! و اینکه تکلیفم برای کلاس دوشنبه مشخص شه و بدونم کلاس هست...
خیلی بی تفاوت جواب دادم و گفتم دارم فلان درس رو می خونم و اره روغناش با کیفیتن...
جواب داد خوبه اواز رو ببند تموم شه... گفتم حتما ایشالا...
نظرم برای پیدا کردن استاد جدید سر جاش بود و هنوزم هست...
دوشنبه رو به محض اینکه مجددا فرصت شد می نویسم...