در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

678

ترتیب اتفاقها رو یادم نیست... ننوشتم چون اونقدر همه چی داره سریع پیش میره که نمی تونم یه زمانی رو در نظر بگیرم برای فاصله قائل شدن بین نوشته هام...

شاید امروز بهترین روز باشه برای نوشتن... از صبح پیامی رد و بدل نشده...

خوب دیگه فکر می کنم جزئیات اونقدرا هم مهم نیستن... 

به حدی ارتباطش باهام زیاد شده که برای خودم باور کردنی نیست... مدام چند ماه پیش رو تصور می کنم و پیش خودم میگم من چطور اونوقتا با اون نشونه های گاه و بیگاه فکر می کردم چیزی هست!... اما الان... واقعا باور کردنی نیست...

ساز می زنه برام می فرسته...

اواز می خونه برام می فرسته...

کتاب صوتی می فرسته... فایل موزیک می فرسته... کلیپ طنز می فرسته...

سوالی رو که تو گروه مطرحش می کنه همون شب با من خصوصی در موردش حرف میزنه و وقتی طولانی میشه می پرسه ویس بذارم؟  و بعدش با اسم کوچیک و جان خطابم می کنه و توضیح میده...



دوشنبه ظهر بهم گفت اگه بشه کلاسو بندازیم چهارشنبه که بیشتر تمرین کنم... مخالفت کردم و خیلی جدی گفتم روز دیگه نمیتونم اگر شرایطش رو ندارید می ندازیم هفته آینده...  بازم بهانه اورد و من قبول نکردم... گفت باشه بیا... گفتم نه بذارید هفته اینده که شما هم امادگی داشته باشید... گفت نه بیا... من خیلی مصر و محکم گفتم نه ولی اون عقب نشینی کرد و گفت کلاسمون حیفه بیا... 

اتفاقا روز خوبی هم بود... فکر نمی کردم رو جزئیات حرفام دقت کرده باشه... نمی دونم چی شد که حرف کار من شد... پرسید تعطیلید؟ گفتم نه... گفت واقعا نیستید؟ گفتم نه چون گروه اس.تا.نبول داریم و نمی تونیم تعطیل کنیم... گفت پس برای همین گفتی نمی تونی روز دیگه بیای! گفتم اره... ( البته دلیل قبول نکردنم این نبود... بماند که اونم می خواست بندازه روز دیگه که وقت بیشتری داشته باشیم... اینو بعدش از رفتاراش حس کردم...) بعد پرسید چرا خودت نمیری تر.کیه... گفتم آخه برم چیکار... تنهایی فایده نداره... ( این حرفیه که هر کی ازم می پرسه میگم...)  یهو کاملا بی مقدمه گفت من باهات میام... یه لحظه خشکم زد! هنوز عکس العملی نشون نداده بودم که گفت جدی میگم! باهات میام... انتظار هر چی رو داشتم جز این حرف!!! یهو ترکیدم از خنده... ولی اون خیلی جدی می گفت با هم میریم دریا و ساحل... 

حرفو جمع کردم... 

روز خوبی بود... از لحاظ درس میگم... بهم گفت ورودی یه مرحله جدید ایستادی... داری دنبال کلیدش می گردی... واردش بشی که میشی اتفاق خیلی خوبی برات میفته و می تونی در سطح بالا بخونی... منتظر اونروزم... تا چند ماه آینده این اتفاق میفته... بعدش یکی از اوازاتو می ذارم تو گروه تا برگای همه بریزه... بازم خندیدم...

تو پیامهای روزهای بعدشم چندین بار به سفر رفتن اشاره کرد... مثلا حرف واکسن شد میگفت اینجا واکسناش خوب نیست باید بریم تر.کیه...  یا اونشبی که داشتیم در مورد اون شعری که گذاشته بود تو گروه خصوصی حرف می زدیم یهو آخرش فازش عوض شد... بحث ملکوت بود... ذهنم خیلی درگیر بحث شده بود... بهش گفتم دلم می خواد برم بیرون... تو کوچه راه برم... گفت برای چی؟ گفتم برم فکر کنم... با خنده گفت به چی فکر کنی؟ تر.کیه؟ گفتم بحث ملکوت بودا! خندید و گفت فعلا که نه ملکی مونده نه ملکوتی نقد رو بچسبیم...

یا یه شب با هیجان زیاد از دستش گفت که استاد بهت ایمان قلبی اوردم! خیلی خیلی زدنم خوب شده... می دونم دریچه ای باز میشه برای مسیر کلاست... گرچه تو باید اواز بخونی... 

بعدشم یکی از شعراشو برام فرستاد... نمی گم به عمد اما خوب اسم منم تو شعرش بود... 

مدام تو اینستا پست شیر می کنه...


برگردیم به کلاس اونروز...

سر کلاس من... داشتم همراهش بعضی نرمشا رو انجام می دادم... خیلی گرمم شده بود... گفت حالا میرم برات سکنجبی.ین درست میکنم... یه ظرف گنده هم پسته آورده بود با حلوا ا.رده ورقه ای... حرف گرما شد... گفتم اونقدر دمای بدنم بالاست که هر کی ندونه فکر می کنه کر.ونا دارم... دیشب زیر کولر نشسته بودم تب سنج گذاشتم سی و نه درجه بودم! خندید و گفت تو دوست پ.سر می خوای... به روی خودم نیاوردم که حرفشو شنیدم... 

بین انجام حرکات یهو گفت آینده منو چطور می بینی... آینده حرفه ایمو... خیلی عادی گفتم... هیچی...  متعجب شد! گفتی یعنی چی؟! گفتم شما خیلی برنامه های قشنگ تو سرتونه ولی این هفته میگید هفته دیگه فراموش می کنید... مدتهاست یه جا ایستادید...  اما اگه یه قدم جلو بردارید...  فقط یه قدم... اونقدر فاصله می گیرید از همه که هیچ کس نمی تونه به گرد پاتون هم برسه...

بعد از کلاس سکنجبی.ن درست کرد... به زور دوتا لیوان داد خوردم... بقیه شم  ریخت تو یه بطری و گفت با خودت ببر تو راه بخور... هر چی گفتم نه راضی نشد... مدامم می گفت حتما بخوریا!... بعدم باهام اومد پایین...

فرداش موزیک بی کلامی رو که سرکلاس گذاشته بود برام فرستاد... 

همون شب بهم گفت غیر از دوشنبه ها یه روز دیگه هم بیا... گفتم نمی تونم کلاس اومدن برنامه ریزی می خواد... من تلاشمو می کنم با امادگی کامل بیام کلاس... خوشش اومد از این حرفم... گفت باشه بیا ولی نخون... سه تا ماسکم بزن یه گوشه بشین... فقط باش... می خوام در معرض باشی و نکته هایی که به بقیه سر کلاس میگم رو هم بشنوی... مثلا پنجشنبه ها پنج بیا تا شش-شش و نیم...  راستش من این حرفاشو همینجوری شنیدم چون از بعد از هفته قبلش و فشار بی نهایت زیادی که تحمل کردم به خودم قول دادم فقط برم و بیام... اما حتی میترای بدگمان هم نرم شد و بهم گفت می ترسم بهت بگم باز فکر بیفته تو سرت ولی کاملا مشخصه بهت وابسته شده... اینا بهونه ست... می دونه تو اهل چیزی نیستی و دوست داره بیشتر باهات در ارتباط باشه به این بهانه میگه یه روز دیگه هم بری...

واقعا نظرم همونه که تو پست قبل گفتم.... هیچ حرف و هیچ رفتارشو تا منظورشو واضح نگفته باور نمی کنم... درسته هیچ وقت تو همه ی عمرم تجربه نکردم این چیزا رو... و الان حتی تو بیداری هم درست وقتی مطمئنم بیدارم فکر می کنم خوابم وقتی پیامهای مداومش رو رو گوشیم می بینم... اما اینا می تونه هیچی نباشه... آره شاید وابستگی باشه... اما دو روز دیگه کلاسمون تموم بشه همه چی برگرده به حال اولش...  هعی بگذریم...


چند روز پیش شهریه واریز کردم و فیش رو فرستادم برای شلغم... فوری جواب داد و پرسید اصلا تو کلاس هم میای؟ گفتم اره میام.... گفت کی میای که من نمی بینمت اصلا! گفتم هر وقت رسیدم... ( تو انتخاب کلمه ها در جواب این ادم باید خیلی دقت کرد!...) با شیطنت پرسید: هر وقت رسیدی منظور روزشه یا ساعتش؟! گفتم ساعتش... پیام دادم به شیخ... گفتم چیزی که بهش نگفتید؟ گفت نه گفتم همون روزای کلاس میای... خلاصه ادامه داد که تو فکرت بودم و خیلی وقته ندیدمت...

ذهنش درگیر بود همچنان... عصر باز پیام داد که دفاتر تو تعطیلات بازن؟ ( محل کارمو می گفت) گفتم بقیه رو نمی دونم ولی ما بازیم... گفت آهان برای یکی از اشناهامون می خواستم... واقعا فکر می کنه خیلی زرنگه و کسی متوجه فضولیاش نمیشه... پیام دادم به شیخ گفتم من امروز دوبار بازجویی شدم... یه بار صبح یه بارم عصر... 


شلغم اصلا مهم نیست برام... اونقدر درگیر حاشیه شده که حتی تواناییاشو تحت تاثیر قرار داده... تو همین چند جلسه گذشته یه بار شیخ گفت پیشرفتی نداره دیگه... 


خیلی سعی کردم هر چی یادم میاد رو بنویسم... ولی هر روز چت و پیام رو نمیشه نوشت دیگه...

ههه... یادمه یه روز بسکه پیام داد پیش خودم گفتم کاش یه قرص می خورد امشب زود می خوابید دیگه نمی دونم چیکارش کنم!


امروز تا الان خبری نبوده... بدم نیست... 

مثل ظرفیم که مدام گرم و سرد میشه... تو حرارت بالا و تو سرمای شدید... ترکهامو حس می کنم...


پ.ن: فقط پنج دقیقه بعد از ارسال این پست... خوب امروز هم بی نصیب نموندم... یه شعر دیگه...

تنفس داد نصف روز... قسمت بود این پست رو بنویسم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد