در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

431

نمی دونم اما حس می کنم عوض شده. دیگه اون آدم سابق نیست. قبلا فقط کافی بود حرف از دهنم دربیاد تا تهشو می رفت. اما حالا نه. پشت گوش می ندازه و این عجیبه. یواشکی ازش دلخورم. دیگه هم بهش نمی گم. اگرم شد خودم خریدامو انجام میدم. بهش نمی گم مگر اینکه مجبور شم.
* تنهایی هم عالمی داره...

430

و اینگونه " نوا " آغاز شد!...

429

می نویسم که دیروز پونزده دی نود و چهار بود که یادم نره.

نمی دونم چه نیرویی منو کشوند سمتش. اما یه آن در اتاقمو قفل کردم و جعبه رو کشیدم بیرون. حس عجیبی بود. بعد از حدود هفت ماه در جعبه رو باز می کردم... بی اختیار بغض کرده بودم و چشام خیس بود. نمی تونم توصیفش کنم. دستم که بهش خورد باور کردنی نبود...  گذاشتمش رو میز و اول سل...

شروع کردم... بعد هفت ماه هنوز اونقدرا افت نکرده بود. میشد باهاش زد... زدم... اوئل یه کم دستم ناآشنا بود و غریبی می کرد. اما برای خودم باور کردنی نبود... تونستم بزنم... کتاب گذاشتم و یه گوشه از سه گاه... چندین بار زدم... گرمم شده بود...هوای اتاق سنگین بود... تی شرتمو درآوردم... حال عجیبی بود... اما به جرات می تونم بگم که حس خوشحالی نبود... فقط عجیب بود برام و بعد از مدتی تازه...

اونقدرا بد نبود... یه کمم ضربی زدم... چند تا میزان...

فقط همین... چیز دیگه ای نمی تونم بگم... یه نیرویی منو کشوند سمتش...که دیگه نتونستم مقاومت کنم...

دوس دارم بی اینکه کسی بدونه، بی اینکه کلاس برم، بی اینکه هیچی از قبل تکرار بشه برای خودم تو خلوت خودم بزنم... فقط همین...

428

یهو آسفالت جلو در خونه ی بچگیامون تو ذهنم اومد وقتی از روی دوچرخه ی سبزم بهش چشم می دوختم و بارها روش میرفتم و میومدم و یه مسیر بیست-سی متری جلو خونه ی خودمون و همسایه ها رو به کل تحت سلطه داشتم و فرمانروایی می کردم و بعضی وقتا خیلی جسور میشدم و جلوتر هم می رفتم...
دنیا خیلی کوچیک بود... الانم کوچیکه... اما چقدر تفاوت دارن...
اون وقتا تو اون دنیای کوچیک پادشاهی می کردیم اما الان کوچیکی این دنیا داره راه نفسمون رو می بنده...

427

این دختره که تو داروخونه کار می کنه و همسایمونه و هرروز صبح قبل از اینکه بره داروخونه میاد اینجا دستشویی، امروز صبح که اومد صدام کرد و گفت کارم داره. اون موقع هیچکس تو اتاق نبود و گفتم بیاد تو. تا سنمو پرسید فهمیدم قضیه چیه.
بهش گفتم که نمی خوام ازدواج کنم. گفتم که دیگه بهش فکر نمی کنم. گفتم که اصلا حوصله شو ندارم.
بعد خیلی جالب بود که خودش اینقدر به زندگی امیدوار بود! من همیشه فکر می کردم خیلی ازم کوچیکتر باشه. الان فهمیدم چند سالم بزرگتره! می گفت تو هنوز جوونی این حرفا چیه و اینا...
بعدش دیگه بچه ها اومدن و نشد ادامه بده. اما همش می گفت موقعیت خوبیه. طرف خیلی مورد خوبیه و هی می گفت خیلی!
خلاصه گفت شب یا بهت زنگ میزنم یا اس میدم و بیشتر باهات حرف میزنم.
بعدش من.صی خیلی دعوام کرد که غلط کردی و این حرفا اما واقعا تحمل هیچی رو ندارم و امیدوارم دختره هم دیگه بی خیال شه که با سابقه ای که از خودم سراغ دارم قطعا هم همینطور میشه.