در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

429

می نویسم که دیروز پونزده دی نود و چهار بود که یادم نره.

نمی دونم چه نیرویی منو کشوند سمتش. اما یه آن در اتاقمو قفل کردم و جعبه رو کشیدم بیرون. حس عجیبی بود. بعد از حدود هفت ماه در جعبه رو باز می کردم... بی اختیار بغض کرده بودم و چشام خیس بود. نمی تونم توصیفش کنم. دستم که بهش خورد باور کردنی نبود...  گذاشتمش رو میز و اول سل...

شروع کردم... بعد هفت ماه هنوز اونقدرا افت نکرده بود. میشد باهاش زد... زدم... اوئل یه کم دستم ناآشنا بود و غریبی می کرد. اما برای خودم باور کردنی نبود... تونستم بزنم... کتاب گذاشتم و یه گوشه از سه گاه... چندین بار زدم... گرمم شده بود...هوای اتاق سنگین بود... تی شرتمو درآوردم... حال عجیبی بود... اما به جرات می تونم بگم که حس خوشحالی نبود... فقط عجیب بود برام و بعد از مدتی تازه...

اونقدرا بد نبود... یه کمم ضربی زدم... چند تا میزان...

فقط همین... چیز دیگه ای نمی تونم بگم... یه نیرویی منو کشوند سمتش...که دیگه نتونستم مقاومت کنم...

دوس دارم بی اینکه کسی بدونه، بی اینکه کلاس برم، بی اینکه هیچی از قبل تکرار بشه برای خودم تو خلوت خودم بزنم... فقط همین...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد