در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

421

اصلا حوصله شوخی ها و خنده هاشو ندارم. یعنی اصلا ها! بیچاره هیچ کاریم نکرده. یعنی کاری که به من ربطی داشته باشه نکرده.اما حوصله شو ندارم. من بهش هشدار دادم اما انگار نه انگار. همونجوری رفتار میکنه. قبلا دیدم که به مشکل خیلی جدی برخورد. الانم برای همین بهش هشدار دادم با وجودی که دلم نمی خواست کسی رو ببرم زیر سوال.
آخه بدیش اینه که بعد اگه به مشکل بر بخوره درددل کردن و ناله کردنش برای منه. الان مدتهاست از حالم نپرسیده. اما هر روز از خودش میگه... همیشه از خودش میگه... یعنی من دردی ندارم؟! نباید داشته باشم؟!

420

دیروز حسم خیلی خوب بود. کاری رو که انجام دادم باعث شد بار سنگینی از رو دوشم برداشته بشه. احساس سبکی می کردم. خوشحال بودم که علی رغم بی رغبتی اولیه م این کار انجام شد.
اما دیشب خوب نبودم باز. شب یلدای بی حال و بی رمقی داشتیم. تولد بچه ها هم خیلی خیلی سرد برگزار شد. خیلی... موقع برگشتن از سرکار رفتم شیرینی خریدم چون می دونستم اگه کیک بخرم دور هم نمی شینیم که کسی بخواد ببُردش... همه چی بده...
چند شب بود یه کم آشتی کرده بودیم با هم. با دیشب شد سه شب. کم کم داشتم سرعتمو زیاد می کردم که بازم اون حالتها پیش اومد. بغض کردم. گذاشتمش کنار. شاید برم رو ساز. اما می دونم بی نتیجه ست و بازم میشه مثل قبل. هیچی تغییر نکرده. حتی بعد از گذشت هفت ماه. این دیگه خیلی بی انصافیه... خیلی... دلم برای صداش تنگ شده...