این دختره که تو داروخونه کار می کنه و همسایمونه و هرروز صبح قبل از اینکه بره داروخونه میاد اینجا دستشویی، امروز صبح که اومد صدام کرد و گفت کارم داره. اون موقع هیچکس تو اتاق نبود و گفتم بیاد تو. تا سنمو پرسید فهمیدم قضیه چیه.
بهش گفتم که نمی خوام ازدواج کنم. گفتم که دیگه بهش فکر نمی کنم. گفتم که اصلا حوصله شو ندارم.
بعد خیلی جالب بود که خودش اینقدر به زندگی امیدوار بود! من همیشه فکر می کردم خیلی ازم کوچیکتر باشه. الان فهمیدم چند سالم بزرگتره! می گفت تو هنوز جوونی این حرفا چیه و اینا...
بعدش دیگه بچه ها اومدن و نشد ادامه بده. اما همش می گفت موقعیت خوبیه. طرف خیلی مورد خوبیه و هی می گفت خیلی!
خلاصه گفت شب یا بهت زنگ میزنم یا اس میدم و بیشتر باهات حرف میزنم.
بعدش من.صی خیلی دعوام کرد که غلط کردی و این حرفا اما واقعا تحمل هیچی رو ندارم و امیدوارم دختره هم دیگه بی خیال شه که با سابقه ای که از خودم سراغ دارم قطعا هم همینطور میشه.