در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

396

یه عالمه دفتر قشنگ دارم اما نمی دونم چرا نمی تونم برم سراغشون و حرفامو اونجا بنویسم. بارها خواستم اما کشیده نمیشم سمتش.
یه مدت تو کاغذای بی خودی می نوشتم و بعد از مدتی مخفی کردنشون از ترس اینکه یکی پیداشون کنه می نداختمشون دور.

مدتیه حس می کنم به شدت دچار بحران سی و پنج سالگی!!! شدم. همش فکر می کنم به کارایی که یه عمر آرزو داشتم  انجامشون بدم و ندادم و تو ذهنم تحسین می کنم کسانی رو که که از همه ی موانع می گذرن تا به خواسته هاشون برسن. بعد بعضی از این آدما در نظرم خیلی خاص و جالب میان. جذبشون میشم و می خوام ازشون بیشتر بدونم اما تا میرم سراغشون یه حال بد غریب میاد سراغم. من از همشون بزرگترم...
آره من از همشون بزرگترم. و این حس منو تا مرز جنون می کشونه. نمونه ش همین یکی دو هفته ی اخیر. مونده بودم سی سالشه یا چهل سال! به چهل نمی خورد! سی هم براش کم بود. اما می دیدم که گفته وارد دهه ی جدید زندگیم شدم. خدایا سی یا چهل؟! حالا اصلا چه اهمیتی داشت! من دنبال چی بودم. میشد حد اقل بشه یه حس ساده برای ادامه ی کمی رنگین تر حیات. اما نشد. سی درست بود....
همینم حالمو بد کرد که چرا من بیشترمو و هیچ جا نیستم! دیگه حتی نمی تونم دوست داشته باشم. تا حسی میاد سراغم میرم تو بحر سن طرف... ای خدا من با زندگیم چیکار کردم و اونی که منو به این روز انداخت الان حتی بهم فکر هم نمی کنه...
با خودم فکر می کنم دوست داشتم چیکار کنم که تا الان نکردم. بهتر بگم دوست داشتم الان کی بودم؟
آره خوب می دونم اما الان دیگه وقتش گذشته...
من هر کاری هم که می کردم دوست داشتم  توش سرآمد باشم. خاص باشم. و این قطعا منو تو کارای ساده اجتماعی ارضا نمی کرد. زمینه مورد علاقه م قطعا هنر بود...
موسیقی یا نمایش.
خدایا چقدر قید و بند سخته. حالا مگه قراره اگه اسمش  بی قید و بندیه الزما بد باشه. بعضی وقتا بعضی قیود راه به جای بهتر نمی برن. ما رو از راه درست دور می کنن و می برنمون به جایی که بعد از گذشت سالها که دیگه برامون اون حمیت و غیرت داغ و دو آتشه اعتقاد کمی سرد شد فقط و فقط حسرت بمونه که اگه رفته بودم چی شده بود مگه! مگه من می خواستم چیکار کنم! من که خودمو می شناختم که... هدفم که گم شدن نبود... می خواستم پیدا شم. ولی الان گم شدم... هیچ جا هم نیستم اما همه میگن هستم... من که نمی بینم... من که نمی فهمم... اینجا مگه کجاست؟ هیچ جا نیست... جایی که من می خوام نیست...
من دوست داشتم بزنم... بخونم... اما خوب باشم...
من دوست داشتم مثل وقتی که قیدی به پام نبود و بچه بودم اجرا کنم و با صدای بلند حرف بزنم  و بازی کنم... اما خوب باشم...
الان خوبم اما هیچی نیستم... یه خوب خالی که همین خالی بودن شده همه ی زندگیش...
فکر نمی کردم بشه الان... الان فقط حسرتم... شاید اگه اونی که می خواستم شده بودم اونی رو هم که میخواستم داشتم... شاید...
من جسارت نداشتم. من می خواستم اما جرات نداشتم. من... من... من...
الان چیزی ازم مونده که هیچی نیست. هم هست هم نیست. برای بقیه هست و برای خودم هیچی نیست...
دیگه حوصله پریدن ندارم...
سی... چهل... سی... چهل...

395

کار خیلی داره بهم فشار میاره. این هفته خیلی سخت بود برام. هم کار بیش از حد هم اضافه شدن توقع و نفهمی  همکارای محترم و هم فکر جدید و بی خوردی که نمی دونم این از کجا پیداش شد؟!
فقط می دونم من خانم سین قبل نیستم. یه چیزاییش مربوط به گذشت زمان میشه. من دیگه توانایی قبل رو ندارم. واقعا نمی کشم. خسته میشم...
از میم خبری نیست و برخلاف چند مدت پیش که مثل خل و چلا نگرانش شده بودم دیگه نگرانشم نیستم. خوب اونم مشغول زندگی و کار خودشه دیگه. منم همینطور.
هنوز تو بهت تماس حامد و حرفاش هستم.
بی نهایت بی نتیجه رسیدن به اینجای عمر داره عذابم میده. یعنی  این بی نهایت خیلی بی نهایته ها! تو هیج نسلی جا نمی شم. تو هیچ گروهی. من با خودم چه کردم؟! واقعا ارزششو داشت؟! زمان تنها چیزیه که نمیشه برش گردوند...