یادم رفت بنویسم که هادی چند شب پیش پیام داد. یه جمله بودار نوشته بود. با وجودی که دیدم پیام داده تا چهار-پنج ساعت بعدش نخوندمش. نمی خواستم ببینه خوندم. وقتی هم که خوندم چیزی ننوشتم فقط آیکن گل گذاشتم...
باورش برام سخته که اینقدر از اونروزا فاصله گرفتم.اصلا نمی تونم اونا رو تو محیط جدید تصور کنم و امیدورام دیگه هیچ وقت هم نبینمشون. همش برام همونجا هستن. تو اون ساختمون قدیمی...
رفتن و نبودن اونا به درک! دلم برای سازم تنگ شده... کاش با اونا شرطی نشده بودم... ولی درستش اینه که مقاومت کنم و بر نگردم... اگه کار صم. تموم شه دیگه نمیرم اونجا.