در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

400

* اینجا حس عجیبی داره. وقتی کسی باعث میشه بیشتر به چشم بیاد و شناخته بشه کارش ستودنیه. ازش ممنونم. حس خوبی بهش دارم.  چقدر بزرگ و ستونی هست. نمیشه بیشتر گفت. نمیشه بیشتر نوشت. اصلا نباید بیشتر فکر کرد...  هععیییی... اینم از فکر این روزای من. فکری که حتی دوست ندارم به کسی ابرازش کنم. حیف... خوشم میاد از کسایی که مناسب سنشون رفتار می کنن. با بچگیشون بچگی می کنن و با جوونیشون جوونی. من بچگی کردم اما یهویی بزرگ شدم. جوونی نکردم. این روزا وقتی کامنتایی رو که براشون می نویسن می خونم خیلی برام جالبه. بعضیاش خنده داره. بعضیاش توش حس بچگیه. بعضیاش شور جوونی. بعضیاش شیطنت. اما هر چی هست ابراز احساسه. کاری که من هیچوقت نکردم.خوشم میاد اینجورین. اینقدر راحت...
بغض تلخیه...
* برای اینکه بعضی فکرا عذابم نده چند تا کتاب گرفتم و خودمو باهاشون مشغول می کنم. اما اون حس شیطون هی میاد سراغم که پاشو مضراباتو دست بگیر. از قصد هم گذاشتم جلو چشمام که خودم شاهد مقاومت خودم باشم.
* چند روز پیش وقتی اون خیابون با صفا رو رد می کردم تا برسم سرکار بی اینکه بخوام یه چیزایی از جلو چشمم رژه می رفت. دوستشون نداشتم. اشکمو درآوردن. اما اومدم سرکار و نذاشتم عهدی رو که با خودم کردم بشکنن. من هیچ وقت نباید سرکار گریه کنم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد