ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
چند روز گذشت تا از اون شوک بیام بیرون...
بعدش دست و پا زدن شروع شد تو یه فضای پر از ابهام... معلق بودم بین زمین و آسمونی که هر لحظه به یه سمتش کشیده میشدم...
از این داستان کوچیک رمانتیک لذت نبردم... چون هیچی رو باور ندارم... میشد عاشقونه ی قشنگی باشه ولی من... نمی تونم باور کنم...
امشب حدود ساعت هفت شب یه پیام دیگه... یه آواز دیگه... پر از حس...
اگر مراد نصیحت کنان ما این است
که ترک دوست بگوییم تصوریست محال
به خاک پای تو داند که تا سرم نرود
ز سر به در نرود همچنان امید وصال
حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری ( که اینجا رو خوند آریم)
به آب دیده خونین نبشته صورت حال
سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست
که ذکر دوست نیارد به هیچ گونه ملال
نوشتم "با کس نیارم گفت من آنها که می گویی مرا..."
کاش حرف می زد... یا کاش هیچی نمی گفت... دو روز تمام لحظه به لحظه با خدا حرف زدم و التماس کردم که دیگه چیزی نگه... نفرسته... من هیچی رو باور ندارم... کاش می دونست...
* امروز (چهارشنبه) صبح
تا گوشیمو روشن کردم اس ام اسش رسید... " صب بخیر. خوبی ان شالله. فردا ساعت پنج و نیم"
* نزدیکای ظهر توی اینستا پیام داد... یه ویدیو تکنوازی سه تار بود...
این یه چیزیش شده! خدایا کمکم کن...