ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
* آرومتر شدم... مثل کسی که می دونه دیگه نه باید تلاشی کنه و نه کاری از دستش برمیاد...
اینجور آرامش رو دوست ندارم...
خیلی با خودم فکر می کنم ماجرای امید رو به داداشم بگم یا نه... نمی دونم چه عکس العملی نشون میده... می ترسم بگم و یهو کاری بکنه که اوضاع از اینی که هست بدتر شه و باز می ترسم نگم و امید کاری بکنه که نباید...
* دیشب تا صبح کابوس می دیدم...
دیدم که امید دنبالم بود... من مجبور شده بودم فرار کنم از دستش... رفته بودم یه کشور دیگه... یه جایی مثل ع.راق... تمام مدت چادرعربی و روبنده داشتم... مثل الان که هیچکس از خانواده م نمیدونه تو خوابم کسی از خانواده م نبود... یه خانواده عرب بودن که هوامو داشتن... من رو اینور و اونور می بردن و همه ی تلاششون رو می کردن که نجاتم بدن... همش در حال فرار بودیم و من مدام امید رو می دیدم که همه جا دنبالم میاد... این وضعیت ادامه داشت تا رسیدیم به یه روزی که مثل روزعاشورا بود... یه جایی بودیم که خیلی شلوغ بود و جمعیت زیادی جمع شده بودن... اونجا بود که امید منو پیدا کرد و می خواست منو ببره... همه از حرکت ایستاده بودیم... اون خانواده عرب با نگاه مغمومی بهم خیره شده بودن و ناراحت بودن از اینکه نتونستن کاری برام بکنن... خودمم مثل مجسمه خشک و بی روح و بی حرکت ایستاده بودم... اون لحظه تسلیمِ تسلیم بودم... گفتم خدایا می دونی دیگه هیچ کاری از دستم برنمیاد... بیدار شدم... چشمامو تو تاریکی دوخته بودم به سقف و بی حرکت بودم... می گفتم خدایا هیچ کاری نمی تونم بکنم... تسلیمِ تسلیمم... خدایا هیچ کاری از دستم برنمیاد...
کابوس وحشتناکی بود... اون تعقیب و گریزا تو اون فضای ملتهب خیلی خوفناک بود...
* دیروز جلسه اول کلاس تار هاله بود... پرسیدم از مربیا کسی رو هم دیدی؟ گفت فقط یه نفر... مشخصاتی که داد دیدم حسی.نه...
سالهای سال عمرم تلف شد... بمونه طلب من...
* دوشنبه کلاس بود... من شرکت نکردم چون پنجشنبه رفته بودم... حتی اخرش اعلام کرد که هر کی نرسیده بیاد سه شنبه ویس بفرسته... بازم نفرستادم... درست نبود حالا که احترام می ذاره سوءاستفاده کنم... ولی هر شب تمرین می کنم... امروز صبح پیام داد و سلام و صبح بخیر گفت و پرسید فردا حضوری میای؟ گفتم بله حتما زحمت نیست براتون؟ گفت رحمتی شما، دو و نیم دفتر باش...
* حاجی هم چند شبیه زیاد مطلب برام می فرسته تو ای.نستا...
* به جایی رسیدم که می دونم هیچ کاری از دستم برنمیاد... برای هیچی... این ناتوانیه که منو به تسلیم رسونده نه رضایت قلبی... همین دیشب داشتم با خودم فکر می کردم انگار به بی نیازی رسیدم... دیگه هیچی نمی خوام... فقط دور و برم رو پاک کن از مردهایی که فقط هستن بی اینکه واقعا باشن یا واقعا هستن ولی نباید باشن...