نمی دونم اون خواب یا بهتر بگم کابوس رو چطور باید تعبیر کنم... اما همون روز دم دمای رفتنمون امید اومد... وقتی اومد هندزفری تو گوشم بود و موقعی متوجهش شدم که چند متریم رسیده بود!... فقط تو چند لحظه کوتاه کل خواب شب قبل تو ذهنم مرور شد و همه ی بدنم یخ کرد و فرو ریخت...
هرکاری که کردم و هر چیزی که گفتم بدون فکر و برنامه ریزی و در لحظه بود... درست یا غلطشو نمی دونم... هیچی نمی دونم...
آخر وقت اومده بود که بچه ها برن تا مثل دفعه قبل بشینیم تنهایی حرف بزنیم... روبروم که نشست گفت طاقت نیاوردم بشه یک ماه... گفتم زودتر بیام ببینم در چه حالی... معلوم بود ترسیده...
شانس اوردم که ه.اله بود... وقتی دید امید اومده و آخر وقته یه کولی بازیی درآورد که نگو... با شوخی و خنده همه رو بلند کرد که برن... گفت زود باشید موقع ناهاره... من گشنمه همه باید برن ناهار بخورن... حتی همکارمون رو هم فرستاد یواشکی بره چراغا رو خاموش کنه... همه رو بلند کرد... اونم مجبور شد باهامون بیاد بیرون... جلو اسانسور رسیدیم... بچه ها رفتن و لحظه اخر به هاله اشاره کردم که برن... نمیشد همینجوری برم... چون امید هم بهشون گفت شما برید... ولی هر چی اصرار کرد که بریم بشینیم تو کافه یا بریم برسوندم و تو راه حرف بزنیم قبول نکردم...
در یه کلام اومده بود ماستمالی کردن... به نظرم همه ی حرفاش از سر ترس بود... فهمیده بود چقدر پیش رفته و وحشت کرده بود از اینکه همین دیدارهای گاه و بیگاه رو هم از دست بده... اون دفعه حال مستی رو داشت که حرفاش راست بود... راستِ راست...
خودش می گفت می دونم نباید خودمو خالی می کردم و این بار سنگین رو می نداختم رو دوش تو... می گفت راجع به من بد فکر نکن... من خیلی فکر کردم با خودم... اون دفعه وقتی رسیدیم جلو اسانسور و تو گفتی شما برو من از راه پله میرم، گفتم راجع من بد فکر کرده... من نمی خوام اینجوری باشه... اصلا فکر کن حرفای اونروزم رو خواب دیدی...
گفتم همینم هست... شما حالتون خوب نیست و منم همه ی حرفاتونو گذاشتم به پای حال بدتون وگرنه می دونید اگر حرفاتون رو جدی برداشت می کردم (دستمو به حالت تو دهنی زدن بالا اوردم...)
خیلی اصرار داشت یه جوری خرابکاریشو درست کنه... ولی بازم می گفت تو همه چیز و همه کَس منی و نباشی مهم نیست برام چی سرم میاد و بر می گردم به حال قبلم و هر چی بشه اهمیتی نداره و چون تو گفتی و خواستی من دارم ترک می کنم و می خوام خوب شم... گفتم زندگیتونو به هیچکس وابسته نکنید... از فردا هیچکس خبر نداره... هیچکدوم نمی دونیم تا کی تو این دنیا هستیم... قرار نیست زندگیمونو به کسی وابسته کنیم... به هیچکس... تا فرصت زندگی هست باید ازش استفاده کنیم و از بودن اطرافیانمون استفاده کنیم... ولی نه اینکه وابسته باشیم بهشون... کار درست رو باید انجام بدید چون درسته نه چون من یا کسی دیگه میگیم انجام بدید...
گفت منو می ترسونی با این حرفات... گفتم ترس نداره... حقیقته...
گفت من اون بارم گفتم هر چی بگی میگم باشه فقط نبودنت نه... گفتم خواست من نیست...
شما اول باید خوب شی... این مهمترین چیزه... و بعد اینکه به چیزایی که گفتم فکر کن...
بین حرفاش می گفت تو تو زندگی هر کی نرفتی ضرر کرده و نمی دونه چه نعمتی رو از دست داده... اصلا تقصیر مامانته که تو رو اینجوری بار اورده که اینقدر خوبی...
گفت می خوام همه چی مثل قبل باشه... گفتم شما همیشه مثل دایی یا عمو بودی برام و هستی... همه چیزم مثل قبله به شرطی که ما و نگاه و طرز فکرمونم مثل قبل باشه... اگه نباشه دیگه هیچی مثل قبل نیست...
شاید درستش این بود که بد باهاش رفتار می کردم ولی ترسیدم... این ادم مریضه... می تونه خطرناک باشه... اگر ببینه من عکس العمل بدی نشون میدم ممکنه جری تر بشه و معلوم نیست چه اتفاقی میفته...
باید یه فکر اساسی بکنم... نمیشه همینجوری بذارم بگذره... خیلی می ترسم... بدجوری می ترسم...
می نویسم ولی نوشتن خیلی برام سخته... دلم می خواد بخوابم و بیدار شم و ببینم همه ی این ماجرا یه کابوس وحشتناک بوده... ولی نیست...
***************
دیروز رفتم کلاس... وقتی رسیدم در زدم... دوستش در رو باز کرد... فکر کنم دارن با هم رو یه آلبوم کار می کنن... خواستم برم تو اتاق که گفت بشین همین جا...
مثل هفته قبل همه چی عادی بود... یه کم با دوستش حرف زد و بعد پسره گوشیش زنگ خورد و بین حرفاش ادرس اونجا رو از شیخ پرسید که به کسی که اونور خط بود بگه بعد رفت تو اتاق و شیخ به من گفت بخون... دو بیت اول رو بی اینکه حرفی بزنه خوندم... آخرش گفت فقط فلان چیزو حواست باشه... خودش شروع کرد خوندن... داشت می خوند و... و من برای لحظاتی انگار رفتم از اونجا... صداش تو گوشم بود ولی نمی دیدمش... به چیز خاصی فکر نمی کردم و صداش افکار پریشونم رو آروم می کرد... یهو وسط خوندن صداش قطع شد!... از قطع شدن صدا به خودم اومدم... نگاش کردم دیدم داره می خنده... با خنده بهم گفت چرا می خندی؟ گفتم من؟! گفت آره داری می خندی... (نگو تو اون حال داشتم لبخند می زدم...) گفتم نه نمی خندم لذت می برم...
مدتی بعد یه خانومی اومد که انگار همونی بود که دوستش بهش ادرس داده بود و حس می کنم اومده بود آواز رو شروع کنه... در حضور اونا که همگی با ماسک نشسته بودن گفت بقیه رو بخون و خوندم... (اما شبش که ویسها رو می شنیدم دیدم بیشتر اون خونده تا من...) خلاصه خوندم ولی گوشه اخری رو یادم رفت... بهم گفت اینو بعد برام بفرست... چند تا گوشه هم پرسید که بعضیاشو علی رغم اینکه واقعا بلد بودم در حضور جمع فراموش کردم... یه پسره هم اومد که رفت تو اتاق اونوری... من بلند شدم و خداحافظی کردم و اومدم... خداروشکر ش.بنم رو ندیدم... تو راه پله بیت اخری رو که یادم رفته بود به یاد اوردم...
اومدم خونه اما بدجوری قضیه امید ذهنمو درگیر کرده بود... حالم خیلی خراب بود...
به شیخ پیام دادم و تشکر کردم بابت کلاس و گفتم ببخشید که درحضور کسایی که برای بار اول میان بد می خونم... خودم ناراحت میشم... گفت نه خیلی هم خوب بودی...
چون گفته بود اون بیت رو بفرستم پیش خودم گفتم نذارم بشه وسط هفته... امشب بهش پیام دادم و گفتم اون بیت رو بفرستم هر وقت فرصت کردید بشنوید؟ گفت حتما بفرستید(!!!)
داشتم از بین ویسهام یکی رو که به نظرم بهتر بود انتخاب می کردم که یهو پرسید چرا دیروز می خندیدی؟
هم تعجب کردم هم خنده م گرفته بود که چرا ذهنش همچنان درگیره!
گفتم وای نه نمی خندیدم! لبخند از سر لذت بود
پرسید از اواز ما لذت می بردی؟
گفتم بله همیشه... فکر کنم روحم رفته بود جسمم لبخند میزد...