بعضی وقتا تعجب می کنم از خودم که اینقدر مقیدم به نوشتن جزئیات تو این وبلاگ... نمی دونم چرا... ولی شاید روزی داستان من تونست برای کسی مفید باشه و بهش کمک کنه... هرچند هنوز خودم اخرش رو نمی دونم...
...دقیقا یک شبانه روز گذشت تا کمی حالم بهتر شد... شوک حاصل از اون کابوس که هم شامل اثرات جسمی و هم روحی بود خیلی وحشتناک بود... از اون روز کمی هم دچار لکنت شدم...
دیگه چیزی بهش نگفتم و اشاره ای نکردم...
سه شنبه آخر شب طبق معمول این چند وقت فیلم دیدم و بامداد چهارشنبه حدود ساعت دو بود که اومدم بخوابم... گوشیم دستم بود و داشتم تحلیل فیلمی که دیده بودمو می خوندم که یهو دیدم پیام داد! اولش فکر کردم تو گروهه بعد دیدم نه! خصوصیه... سریع بازش کردم... گفتم سلام... ایکن خنده فرستاد و گفت صبح بخیر... چند تا لینک ویدیو از م.ب فرستاده بود و نوشته بود استاد اینا رو تایید می کنی؟ ببین بهم بگو... گفتم بله ایشون استادم بودن دیگه... گفت یعنی تو پیش این کار کردی؟ عکس مدرکم رو که امضای م.ب زیرش بود براش فرستادم... گفت احسنت! پس می شناسیش... و همین شد اغاز یه بحث حدود یک ساعته!... بهم می گفت کتاب اخرشو بخر... گفتم نمی فروشن و جریان دوسال پیش رو براش تعریف کردم... هی لینک می فرستاد که ایناها فروش داره ها! عکس کتاب خودمو براش فرستادم و گفتم نه این که فروش داره کتاب اخری نیست... سوال می پرسید ازم و هی می گفت قول می دم سوال اخری باشه... ولی باز می پرسید... یه قطعه هم برام فرستاد گفت بشنو امروز پنج ساعت فقط اینو شنیدم...
خلاصه اینکه تا بیست دقیقه به سه بامداد چت می کردیم!!!... آخرش گفت حتما این هفته برای کلاس اومدن باهات هماهنگ می کنم استاد... می خوام حتما شروع کنم... و صبح بخیر و خداحافظ...
تا نماز صبح خوابم نبرد... بعدشم فقط یک ساعت و نیم خوابیدم و بلند شدم و ورزش کردم و رفتم سرکار... اونجا هم با ازمایشگاه تماس داشتم و فهمیدم باید مجددا برم ازم خون بگیرن چون حدس میزدن در مورد یکی از فاکتورا دچار اشتباه شدن...
پنجشنبه رفتم کلاس... وارد که شدم فقط ش.بنم بود که داشت می خوند، همه چی اروم بود خداروشکر... رفتم گرم کنم و زیاد طول نکشید که شیخ صدام کرد... بیرون که اومدم شیخ دلخور بود از یکی از بچه ها و تصمیم گرفته بود از کلاس اخراجش کنه... می گفت بهم دروغ گفته و خیلی بهم برخورده و دیگه نمی خوام بیاد... به ش.بنم گفت باهاش تسویه کن و از گروه هم حذفش کن... بعدش ش.بنم کیفشو برداشت و خداحافظی کرد و رفت... فقط من بودم و شیخ... احوالپرسی گرمی کرد و گفت پرس و جو کردی برای کتاب؟ گفتم اره فروش ندارن و اشاره کرد به ماجرای سی میلیونی که م.ب ازم خواسته بود برای حضور در کلاساش و خندیدیم... گفت استاد کی شروع کنیم؟ گفتم هر وقت شما بخواید... گفت یعنی از همین هفته جدید خوبه؟ گفتم اره خوبه... خندید و گفت دوست دارم بدونم چطوری باهام کار می کنی... بعد از قول من به خودش می گفت دستاتو بگیر بالا! درست انجام بده! یالا! منم با خنده بهش گفتم پس چی؟ فکر کردید چند سال اومدم و اروم نشستم و رفتم و هیچی نگفتم الکی بود! همه رو سرتون تلافی می کنم... از ساز زدن خودشم گفت و گفت دارم یه قطعه میزنم تموم که شد حتما برات می فرستم...
بعد شروع کردم خوندن... یه جاش در مورد خوندنم گفت تو می تونی جدی اواز بخونی و براش برای آینده برنامه داشته باشی... اینو جدی میگم... یه کم که خوندم یه نکته خواست بهم بگه در مورد ع.ود و رو کاغذ نوشتش و اومد سمتم که توضیح بده... جلوش بلند شدم و کنارم ایستاد و مشغول توضیح شد... من پشتم به در بود که یهو شنیدم در باسرعت باز شد! و کسی وارد شد! بدون در زدن! حتی برنگشتم ببینم کیه... فقط تو ذهنم گفتم عجب هنرجوی بی ادبی! آدم اینجوری میاد تو! شیخ که روبروی در بود با تعجب نگاهی به شخص وارد شده کرد و گفت ااا سلام... وقتی صحبتهای شیخ تموم شد تازه من برگشتم طرف رو ببینم که در کمال تعجب دیدم ش.بنمه!!!! یه لیوان کافی خریده بود برای شیخ و برگشته بود...
رفتار فوق العاده زشتی بود!!! فوق العاده زشت! اینمدل برگشتن و بدون در زدن وارد شدن اونم بعد از خداحافظی فقط یه معنی داشت... در شان خودم نمی بینم حتی بخوام به روش بیارم که متوجه منظورش میشم...
شیخ هم خیلی عادی اونو وارد بحث کرد و ادامه ی نکته رو به اونم گفت... اونم که دید اوضاع عادیه و نتونسته مچ گیری کنه چند دقیقه ای خودشو معطل کرد و بعد باز خداحافظی کرد و رفت...
شیخ یه چیزی در مورد کلاس ازم پرسید داشتم براش توضیح می دادم که باز دچار لکنت شدم... خودم خنده م گرفت... گفتم لکنت گرفتم! گفت چرا؟! گفتم سر همون کابوس... گفت اخه چی دیدی مگه؟ گفتم نمی گم بهتون، نپرسید... گفت بگو خوب... گفتم نه... گفت اخه مگه مربوط به من نبوده؟ پس بگو... گفتم اصلا نمی گم... هرچی اصرار کرد گفتم نه... گفتم بد تعبیرش نمی کنم... ایشالا که خیره... فقط تو لحظاتی که بیدار شده بودم می گفتم خدایا من باید چیکار کنم؟ نکنه این خوابو نشونم دادی که من کاری بکنم... من باید چیکار کنم اخه؟! (اینا رو بی اختیار گفتم)
اینو که گفتم گفت... می دونی راستش... من الان مدتهاست... بیشتر از یکساله که حال خوبی ندارم... همه فقط ظاهرمو می بینن و فکر می کنن همینم... اما از درون داغونم... پریشونم... یه جوری خرابم... من این حالمو به هیشکی نگفتم... حتی به خانواده م... حتی به دوستام... به هیشکی... الان دارم به تو میگم فقط... مثلا دیروز حدود پنج ساعت افتاده بودم یه گوشه و اصلا نمی تونستم کاری بکنم... هیچ کاری... به زور چهار دست و پا خودمو رسوندم آشپزخونه یه چیزی خوردم که فقط سرِپا شم... این ساز جدید هم که دست گرفتم برای اینه که تا حدی از این حال بیرونم ببره...
و همین شد شروع یه بحث جالب.... از خودش و دیدگاهاش گفت... تحلیلای جالبی از بعضی مسائل داشت که اینجا جای نوشتنش نیست... سوره توح.ید رو یه جور جالبی تفسیر کرد و البته گفت که این دیدگاه از کجا نشات می گیره... و آخرش گفت دیدی یکی مثلا اواز رو دوست داره ها... ولی نمیره سمتش... فلان چیزو دوست داره ها ولی نمیره سراغش... من اینجوری شدم... حس می کنم این همه تو دنیا دست و پا زدم که برسم به این دریچه نور... ولی الان که رسیدم دم در، در نمیزنم و نمیرم داخل... می دونم باید چیکار کنما! ولی نمی کنم... گفتم نمی کنید یا نمی دونید؟ چون حس می کنم ذات انسان اینجوریه که تا وقتی تو این دنیاست سرگشتگی همیشه همراهشه... گفت نه نه... می دونم... نمی کنم... گفتم خوب چرا؟ گفت چون لازمه ش اینه که از گناههای لذت بخش زندگی بگذرم... به همین خاطر نمی کنم... گفتم خوب شاید اونجا لذتی بالاتر داشته باشه که قابل قیاس نباشه با این لذتها... گفت قطعا همینطوره... هرچند هر لذتی از اونه... ( چون به نظرم رسید این موضوع خیلی خصوصیه چیزی ازش نپرسیدم ولی دچار یه جور تعارض شدم... منظورش رو از اون گناههای لذت بخش نمی فهمم... چون بارها با اصرار گفته که تو بُعد مسائل ج.ن.سی خیلی حد و حدود و خط قرمز داره...) هر چند در ادامه به یه سری چیزا اشاره کرد... گفت هممون گناهکاریم اما میشه خط قرمزهایی داشت... و گفت به نظرم یکی از بهترین صفات خدا ستارالعیوب بودنشه و وای به روزی که پرده ها بیفتن... و گفت من خودم هیچ وقت ابروی کسی رو نمی برم.... هیچ وقت... هیچ وقت... شاید همین پرده پوشی ما باعث بشه راه برگشتی برای اون ادم باشه ولی اگر ابروشو ببریم دیگه هیچ وقت نتونه برگرده... و گفت بذار یه چیزی برات تعریف کنم... یکی از بستگان نزدیک ما... و یه دفعه پرسید داری ضبط می کنی؟ اولش خواستم بگم نه ولی وجدانم قبول نکرد هر چند حرفای خصوصیشو هیچ وقت هیچ جا به هیچ کس نمی گم... گفتم آره... گفت میشه قطعش کنی؟
ریکورد رو قطع کردم و ادامه داد... یکی از خصوصی ترین مسائل خانوادگیشونو البته بدون اینکه از کسی اسم ببره برام تعریف کرد... شاید اگه من بودم هیچ وقت برای کسی تعریف نمی کردم... برای هیچکس...
خیلی حرفامون طول کشید و جالب بود که جز مزاحمت اولیه ش.بنم تو این مدت هیچکس نیومد... بارها بین صحبتاش می گفت خیلی حرف زدم... بخون بخون... ولی قبل از اینکه بخونم باز حرف جدیدی میزد...
قرار کلاس تقریبا قطعی شد... اشاره ای کرد که یه روز باشه وسط هفته اما من سریع حرف رو کشوندم به اینکه همون روز کلاسمون باشه حالا یا اول وقت یا اخر وقت...
راه برای من دوره و دوبار رفت و امد تو هفته برام سخت میشه... فعلا قرار بر اینه که نفر اخر برم که بخونم و بعدش کلاس من باشه برای اون... گفت اگر تغییر کرد و نشد بهت خبر میدم...
آخرش گفت برای جلسه بعد فلان آواز رو بخون... می دونم خیلی بدش میاد وقتی درس جدید به کسی میده اون طرف توش اما و اگر بیاره... درسی رو که گفت حدود دو سال پیش خونده بودم... اما در این حد نبودم اون موقع... حالا نمی دونستم چه جوری بگم بدش نیاد... گفتم اینو قبلا خوندم و شروع کردم توضیح دادن که از این جهت میگم که شاید یادتون نباشه و اگه بدونید درس دیگه ای بدید... متوجه شد... خندید و گفت تو نیازی نیست برای من توضیح بدی... نه نه... توضیح نمیخوام... تو رو میشناسم...
* شاید هیچ وقت به اندازه این برهه از زمان بی میل نبودم به کلاس اومدنش... اما خوب... من که سپردم به خدا... حتما بعد از گذشت این چندسال الان وقتش بوده... پس راضیم به رضای خودش... روزا به طرز عجیبی می گذرن... خدایا دست دل هممون رو بگیر... حسم مثل کودکیه که نگاهش به پیش رو هست و بی ترس از آینده امروزش رو می گذرونه... به چیزی فکر نمی کنه... برای هیچی برنامه ریزی نمی کنه... و هر چیزی براش پیش میاد رو می پذیره... حال عجیبی دارم...
چیزی در راهه...