در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

614

دارم به یه چیزایی مطمئن میشم... شاید قبلا حرفای میترا در مورد شب.نم رو علی رغم میلم قبول کردم اما الان دیگه دارم به وضوح خودم می بینم...

این زن اصلا حال خوشی نداره و اصلا هم متوجه نمیشه که رفتاراش به حدی تابلوئه که آدم خنگی مثل من هم می تونه پی به حس درونیش ببره... فکر می کنه همین که به زبون یه چیزایی رو رد کنه در نظر بقیه توجیه میشه...

هفته قبل وقتی رسیدم، تو کلاس اونوری بود و قاعدتا باید بعد از هنرجویی که داشت می خوند می رفت سرکلاس و بعدش من می رفتم... خیلیم کلافه بود از هنرجوی قبلی که کلاسش زیاد طول کشیده اما به من گفت تو برو بخون. گفتم نه شما زیاد منتظر موندید من میشینم، ولی وقتی اصرارشو دیدم گفتم برم بهتره که فکر نکنه می خوام بعد از رفتن اون برم سرکلاس. یادم افتاد به هفته قبل ترش که وقتی دم در منو منتظر ماشین دید متعجب شد و حس خوشایندی نداشت.

خوندم و رفتم و از قضا خیلی منتظر ماشین موندم برای همین چند متری از جلو اموزشگاه دور شدم که اگر اومد بیرون منو نبینه.

تا اینجاش باز عادی بود...



این هفته صبح پنجشنبه پ... شدم و ترس همه ی وجودمو گرفته بود که اگه موقع کلاس درد بیاد سراغم چیکار کنم؟ می ترسیدم نتونم بخونم...

وقتی رسیدم شب.نم داشت می خوند... رفتم تو کلاس اونوری منتظر نشستم یه کم که گذشت شیخ صدام کرد که بیا... دیگه زمان کلاس اون تموم بود و کم کم نوبت من بود. بهش گفت یه بار دیگه بخونه و با دوباره خوندن ش.بنم همه چی شروع شد!...

دقیقا یک ساعت تمام دعواش کرد! و یه وقتایی دیگه لحن کلامش جوری بود که می گفتم الانه که ش.بنم پاشه بره. ترسم از حال خودم بود و گذر زمان... اگه دردم شروع میشد دیگه قابل کنترل نبود...

مدام دعواش می کرد و از یه جایی به بعد دیگه مخاطبش من بودم و با روی خوش و کلام ملایم باهام حرف میزد و یه جاهایی منو شاهد حرفاش می گرفت و این در حضور شب.نمی که حس درونیشو می دونم اصلا خوشایند نبود... هیچ وقت دوست نداشتم و ندارم این زن پی ببره که شیخ رابطه ش با من چه جوریه... نمیخوام بدونه اون با من راحته و درددل می کنه و حرف می زنه و و و و...

یه جا شیخ بین حرفاش از هنرجوهایی گفت که رعایتشونو می کنه و ازشون کمتر شهریه میگیره و یا نمی گیره و اونا بازم طلبکارن و یهو برگشت رو به من گفت راست گفتی! باید شهریه رو زیاد کنم و دیگه مراعات کسی رو نکنم... همین حرف به ظاهر ساده انگار درون اون زن رو به هم ریخت... با بهت تمام برگشت سمت من... 

وقتی موقع خوندن من شد وسایلشو جمع کرد و رو به من گفت من که رفتم... تو بمون و بخون... و رفت... البته توجیهی هم نداشت با طولانی شدن کلاسش بخواد بمونه...

وقتی رفت یه کم با شیخ حرف زدم و در مورد درس گفتم و اونم با ملایمت هر چه تمامتر جوابمو داد و یه جاهایی از خودش گفت و گفت به کسی نگفتم ولی منم مورد شماتت استادام قرار گرفتم و حتی یه زمانی بهم گفتن خوب نمی خونی و خوب نمی شنوی ولی بدون درست میشه... و یهو کاملا بی ربط یه خاطره ای تعریف کرد که هنوزم علتشو نمی دونم و ربطشو به صحبتامون نمی فهمم...

گفت بیست و چهار- پنج سالم بود و حدود سه-چهار سال هنرجوی دختری داشتم که عاشقم بود... منم حسم بهش خوب بود و دوستش داشتم و چیزی نمی گفت... بعدها بهم گفت که من این چند سال رو فقط به خاطر خودت میومدم و تو چرا چیزی بهم نمی گفتی؟ و من گفتم اتفاقا تو باید خوشحال باشی که من ادمی  هستم که تو اموزشگاه فقط استادم و می تونی روی همچین کسی حساب کنی که به کارش متعهد و پابنده و همه چیزو با هم قاطی نمی کنه... داشت این ماجرا رو می گفت که نفر بعد اومد... من هنوز نخونده بودم... هنرجوی تازه وارد پسری بود که نشست یه گوشه و اون خاطره گویی ناتموم موند...

خوندم... با لبخند گفت چرا اینقدر پایین می خونی؟ گفتم بالاشو نمی تونم بخونم... و خودش بالا خوند و گفت بخون... عجیب بود! دو هفته بود هرکاری می کردم نمی تونستم بالا بخونم اما به راحتی خوندم... آخرش با خنده گفت دیگه مثل خودش بالا بخونیا!

داشتم وسایلمو جمع می کردم که رو کرد بهم و گفت: "حدی ست حسن را و تو از حد گذشته ای" و برگشت به پسره نگاه کرد و ادامه داد: سعدی میگه...

چیزی نگفتم... جمع کردم و اومدم... اما شعر یادم رفت... هر چی فکر کردم یادم نیومد... 


خیلی از چیزایی که نوشتم رو حتی بهش فکر هم نمی کردم اما شنبه که با میترا حرف زدم یادم اومد و الان نوشتمش.

شنبه صبح شب.نم پیام داد و از اونروز و بعد از رفتنش پرسید! خیلی تعجب کردم! نمی تونه جلو خودشو بگیره... نمی تونه به روی خودش نیاره...نمی تونه عادی رفتار کنه... و دقیقا حس می کنم به من خیلی شک داره و از جانب من احساس ترس می کنه... حالا چی شده که به این نتیجه رسیده و این حس رو داره نمی دونم... ولی این رو مطمئنم که من اینقدر این سالها ضربه خوردم و حس هام سرکوب شده که دیگه بلدم چیزی بروز ندم. از این بابت این اونه که رفتارش درونشو نشون میده. پس نمی تونه حتی چند ماه پیش که من تو اون حال بودم از رفتار من به چیزی پی برده باشه... اما هر چی فکر می کنم دلیل ترسش رو نمی فهمم. اون حتی کلاسشم با ساعت من انداخته که هر جوری هست هر هفته هم رو ببینیم. در حالی که اون مسئول کلاساست و می تونست یه ساعت خوب و خنک و خلوت برداره!

من آرومم... من خوبم... من کاری به کار این زن ندارم... کاری به کنجکاویهای گاه و بیگاهش که با تاکید فوق العاده زیاد هم اصرار داره سرش به کار خودشه و کاری به کسی نداره، ندارم... من فقط می خوام خوب بخونم و یاد بگیرم... کاش حال این زن خوب شه... کاش یه نیرویی کمکش کنه که بتونه از این حس نادرست بگذره...


شیخ عکس پروفایلش رو عوض کرده... یه شعر... کنجکاو شدم... بازش کردم...

.

.

"حدی ست حسن را و تو از حد گذشته ای".....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد