در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

617

حرف حساب جواب نداره... بعضی وقتا ادم مجبوره علی رغم میلش کاری رو انجام بده چون منفعتش بیشتره...

میت.را گفت به نظرم اشتباه کردی حرف شب.نم رو قبول کردی...نه  برای جابجایی ساعت... برای اینکه گفته به شیخ میگه تو خواستی ساعتتو عوض کنی... گفت باعث میشه بابش باز بشه و از این به بعد هی درخواستای الکی ازت بکنه...

خلاصه اینکه بهش پیام دادم که من در حال حاضر با عوض شدن ساعتم مشکل ندارم ولی ممکنه یه مدت دیگه خودم بخوام به خاطر کارم ساعتمو عوض کنم اونوقت چون اینبارم شما گفتید که خواست من بوده دیگه صورت خوشی نداره...

اینو که گفتم سریع گفت باشه پس ساعتمونو عوض نمی کنیم... یعنی اینکه به شیخ بگه من اصرار به عوض کردن ساعت داشتم براش خیلی مهم بود... کاری به دلیلش ندارم ولی به نظر خودمم بهتر شد این کار رو کردم...

بگذریم...



هفته ی بی نهایت بدی بود... سرکار یه مشکل حاد دیگه پیش اومد که هنوزم که هنوزه با وجود اینکه کمی اروم شدم وقتی بهش فکر می کنم باورش نمی کنم... این منجر میشه به تموم شدن یه ادم دورو و دغل باز و پر از منیت و خودخواهی برای من... یکی که دوسال سعی کرد فیلم بازی کنه ولی بالاخره رسید به خونه آخر... سخته... هنوزم ادامه داره و تا تحویل بده و برای همیشه بره زمان می بره... 

روز چهارشنبه سر همین قضایا به حدی حالم بد شد که دستام شروع کرد به لرزش... حتی نمی تونستم گوشی رو تو دستم بگیرم... شبش بدون تمرکز نشستم تمرین کنم... حیف این درس بود... خیلی درس قشنگیه... شنبه بهش پیام داده بودم و درسمو عوض کرده بود... وقتی بهش گفتم سرکارم و پرسیدم که اگر باید درس جدید بخونم بگید که بین کار بشنومش درس جدید رو بهم گفت و چند تا لینک هم برام فرستاد و گفت بشنو اینا خوبن...


خیلی تمرین کرده بودم ولی چهارشنبه اصلا نمی تونستم بخونم... گفتم رفتنم فایده نداره... بهش پیام دادم که مشکلی پیش اومده و خیلی استرس کشیدم و فکر می کنم نیام بهتر باشه چون نمی تونم بخونم... جواب داد که نه حتما بیا تو هر بار قوی میای و رو به جلویی استرس هم نداشته باش عزیزم...


صبح پنجشنبه بهتر بودم... ناهار درست کردم و رفتم تو غار خودم و یه کم تمرن کردم... بهتر شده بودم... موقع رفتن سعی کردم دیرتر برم که کار شب.نم تموم شده باشه... ولی وقتی رسیدم همچنان مشغول خوندن بود... رفتم تو کلاس اونوری و خداروشکر صدای دعوا نمیومد... فقط یه جا بهش گفت بالاغیرتا درست بخون... خنده م گرفت... بعدش صدام کرد که بیا... خانم سین بیا... استاد! پروفسور! و چند تا کلمه دیگه که نشنیدم ولی وقتی رفتم تو هال می خندید... نشستم  و باز به شب.نم گفت بخون... و وای بر من...

انگار دعواهاشو گذاشته در حضور من... به خدا علتشو نمی فهمم!...

یه جا درست خوند و بهش گفت اهان ببین درسته! کار من همینه... شما یه بارم که صدای درست رو در بیارید یعنی من کارمو انجام دادم... دیگه حفظ کردن و ادامه دادنش به خودتون بستگی داره... شب.نم لبخند رضایتی رو لبش نشست و شیخ ادامه داد... اما خانم سین شما که اینجا نشستی می بینی که هفته آینده همین مشکلات بر می گرده به صداش و انگار نه انگار... تا اینجاش خیلی بد نبود اما با خنده ادامه داد... شما بشین اینجا هر وقت اشتباه خوند بهش بخند و مسخره ش کن...

وای اینو که گفت اصلا دیگه برنگشتم سمت شب.نم... اصلا دلم نمی خواست چهره شو ببینم... اما شیخ رو به من می خندید و حرفشو تکرار می کرد... 

من فقط گفتم نه نگید اینجوری... اصلا... نه...

بعد نوبت من شد و شب.نم همچنان نشسته بود... بهش گفت چیزایی که بهت گفتمو برای خانم سین بگو و اون گفت... موقع خوندن من بهش گفت تو می خوای بری یا نشستی؟ اونم خیلی شیک گفت نشستم... و تا اخر کلاس من نشست!

بی توجه به اون خوندم و خداروشکر که رفتم... راضی بود و چند بار بعد از خوندنم می گفت آفرین... اما شب.نم رفته بود تو خودش... یه جور عجیبی بود... حتی تو فاصله ی کوتاهی که شیخ رفت تو اونیکی کلاس تا برگرده سرشم بلند نکرد... خوندنم تموم شد... بلند شدم برم که شیخ از تو آشپزخونه ازم پرسید... خانم سین مراجعه کننده حضوری داری سرکار؟ اتاق جدا داری؟ یعنی یه اتاق جدا و ایزوله شده به خاطر شرایط الان؟ اهان پس تو یه سالن بزرگید با میزای فاصله دار... خواستم برم که گفت چایی بریزم؟ تشکر کردم رفتم سمت در... شب.نم سرشو بلند نمی کرد و با کاغذاش مشغول بود... بالای سرش ایستادم و خداحافظی کردم...


مشکلات کار و تماسهای تلفنی طی پنجشنبه و جمعه ادامه داشت... نتیجه ش شد اینکه صبح جمعه دیدم تار می بینم و اولش متوجه نشدم اما بعد دیدم پلک راستم افتاده... وضعی بود که نگو و نپرس... تا شب تماسا ادامه داشت و دیگه نهایتا شب با رییس تصمیم بر کنار گذاشتن همکارم گرفتیم...

به خاطر چیزایی که شنیده بودم حالم اصلا خوب نبود و با حال بدی خوابیدم... خواب دیدم... 

یه خواب عجیب... یه خواب قشنگ... 


خواب دیدم سرکار بودم که دیدم شیخ با یه نفر دیگه تو اتاق رئیس ما جلسه داره... انگار نمی دونست من اونجام.... یه جاش شروع کرد خوندن و همون همکار مشکل دارم یهو پرید و گفت وای برم ببینم این کیه که اینقدر خوب می خونه! اما چون جلسه بود نرفت... وقتی براشون چای اوردن من در زدم و رفتم تو و سلام کردم... بعد از جلسه ش اومد بیرون و رو یکی صندلیهای ردیف روبروی ما نشست... زمان زیادی اونجا بود و کلی گفت و خندید ولی هیچی از حرفاش یادم نیست... یه اقای دیگه هم بود که بعد مجدد دیدمش... ساعت کارم که تموم شد راه افتادم سمت خونه... دم در خونه اون اقا رو دیدم که انگار خواستگار بود... بی توجه بهش اومدم تو خونه... رفتم تو اتاقم و دیدم شیخ تو اتاقم ایستاده!... یه کم حرف زد و بعد دستاشو گرفت سمت من و بازشون کرد... تو دستاش چند تا جوجه اردک کوچولوی خوشکل بود! با دیدنشون خیلی خیلی ذوق کردم... خیلی زیاد... بعدش پرده اتاقمو کنار زد... تو خواب پنجره ی اتاقم رو به حیاط باز میشد... پرده که کنار رفت تو حیاط یه عالمهههههههههههههه پرنده دیدم!.... همه جور پرنده!... زبونم بند اومده بود!... اصلا انتظار نداشتم... انگار تو خواب خواب می دیدم!... یه منظره ی رویایی بی نظیر! ... محو پرنده ها بودم که آروم گفت... حس کردم پرنده دوست داری اینا رو برات آوردم... آخه اون همه پرنده! همه رو از ولایتشون آورده بود!

 بعدش یه اردک خیلی خیلی بزرگ پرید تو اتاق... و شروع کرد به جست و خیز... بالا و پایین می پریدم و هیجان زده می خندیدم...




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد