در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

615

روز عجیبی بود! روزی که بهتره بگم نفهمیدم چی شد... هم نمی تونم تحلیل درستی بکنم و هم اینکه هیچی طبق معمول پیش نرفت...

انگار که اونروز مهمونی بود... مهمونیی که میزبان سعی می کرد با روی خوش و لبخند و شیرین زبونی مهمون رو راضی نگهداره...

نمی دونم چی بگم... می نویسم شاید یه روزی که  همه چی معلوم شد برگشتم و خوندم و تونستم بفهمم چی به چیه...


خیلی تمرین کرده بودم... خیلی زیاد... به نظرم میومد روزیه که می تونم خوب بخونم... وقتی رسیدم صدای خوندن شب.نم میومد... در ورودی باز بود... در زدم و وارد شدم و شیخ با صورت شیو شده و مرتب و با لبخند به استقبالم اومد... چون بین کلاس بود سریع رفتم تو کلاس اونوری و منتظر نشستم... چیزی نگذشت که شیخ صدام کرد تا برم سرکلاس... رفتم تو هال و با فاصله از شب.نم نشستم... تا قبل از اینکه بیام صداشونو می شنیدم که اون می خوند و شیخ نکته  ها رو بهش می گفت همه چیز عادی بود... اما وقتی من نشستم باز شروع شد... شد مثل هفته قبل... باز سرزنشها و دعواها شروع شد و البته فقط رو به شبن.م... هر چیزی به اون می گفت بر می گشت سمت من و لبخند میزد و چیزی می گفت که منو به خنده وا می داشت... 

یه جاش داشت با من حرف می زد و یهو برگشت سمت شب.نم و دید اون داره خمیازه می کشه... بازم ادامه داد... تو مغزت بلغمی شده... سودایی شده... سرد شده... بی تفاوت و بی تعهدی به درست که اینجوری می کنی... اینا فقط بخشی از حرفاش بود... اینا رو به اون می گفت و بعدش رو به من لبخند میزد و از خاطرات فوتب.الش می گفت و تکل با تمام قدرتش که بازیکن حریف رو چند ماهی خونه نشین کرد... می خندیدم به حرفای خنده دارش و اون ادامه می داد و می گفت می خندی؟ و باز ادامه می داد... 

خیلی گذشت... یه جاش بهم گفت امروز استرس نداشته باش نمی خوام امروز بخونی... قرار نیست همیشه بیاییم اینجا بخونیم که! امروز می شنویم و نکته میگم... و کا.مپیوتر رو روشن کرد و تلاوت و قرائت عربی و جایگاه صدا رو توضیح داد و چند تا فایل از خو.اننده های خودمون گذاشت و مقایسه شون کرد... باز مابینش منو مخاطب قرار میداد انگار که برای من میگه فقط... گهگاه نگاهی هم به شب.نم می نداخت...

هیچ چیز عادی پیش نرفت چون من رفته بودم که بخونم و تنها حسی که اونروز نداشتم حس رفتن به کلاس بود... یه جا از پشت سرم رد شد و بعد پرسید خانم سین اگه کلاس ردی.ف رو برگزار کنم میای؟ گفتم آره... و گفت ش.بنم میگه نه حالا تو گروه می ذارم و نظر سنجی می کنم... (که نظر سنجی هم نکرد. فقط امروز صبح اعلام کرد که از ماه جدید کلاس رد.یف مجددا شروع میشه...)...

یه موقعی که شبن.م یا نبود یا حواسش نبود بهم گفت که فردا صداتو بفرست برام... (که البته چون نکته هایی که گفت به تمرین بیشتری نیاز داره امشب نفرستادم)


بین صحبتامون بود که دوستش (فدایی) اومد... شیخ به شب.نم گفت هر چی امروز یادت یادم همه رو برای خانم سین بگو و توضیح بده... کامل هم توضیح بده... و خودش چند دقیقه ای رفت تو اونیکی کلاس... شب.نم کمی برام توضیح داد و فدایی مثل همیشه شروع کرد به شوخی و خنده... آدم با نمکیه و هر وقت میاد همینجوریه کاراش... بعد که شیخ برگشت با همون لبخند مفصلی که خاص اونروز بود رو کرد به من که خانم سین به نظرت فدایی چاق نشده؟ ( آخه پسر فوق العاده لاغری بود) گفتم چاق نه ولی به نظرم ورزیده شدن... من که اینو گفتم فدایی شروع کرد فیگور و پشت بازو گرفتن و شیخ می خندید و هی به من نگاه می کرد... نگاهاش به من اینو القا می کرد که میخواد منم بخندم و دنبال این بود که باهاش همراه باشم... بعدش بهم گفت نه باید بهش بگی توپُر شدی وگرنه ول نمی کنه... 

حرف کشیده شد به کلاس رد.یف و اینکه درست نیست شلوغ بشه و باید با فاصله نشست... و باز فدایی سر همین موضوع کلی مسخره بازی درآورد و همون رد و بدل شدن خنده ها رو سبب شد... آخراشم حرف کار من شد و پرسیدم از شب.نم که مامان و باباش تونستن برن پیش خواهرش یا نه و شیخ هم خودشو قاطی بحث می کرد و از پروازها و مسیرایی که الان باز هستن می پرسید... 

انگار که یه دورهمی بود... یه مهمونی با یه میزبان خوشرو و خندان که از مهمانش لبخند طلب می کرد... یک ساعتی گذشته بود... اینجور وقتا این حس میاد سراغم که نکنه زیادیم... نکنه نباید بشینم... نکنه باید برم... 

گوشیم تو دستم بود و اس.نپ گرفتم و بلند شدم و خداحافظی کردم ازشون... 

اومدم بیرون...

همش با خودم فکر می کردم... یه کم مبهوت بودم که آخه یعنی چی؟! تحلیل نمی کنم... فقط سوالامو می نویسم... چرا اصرار داره در حضور من شب.نم رو دعوا کنه؟.. شب.نمی که یه آپارتمان با اون موقعیت رو مفت و مجانی در اختیارش گذاشته و صدالبته هنرجوی مستعدی هم هست... چرا چند جلسه ست داره تکرار میشه و بعد از دعواش با ش.بنم با من اونجوری رفتار می کنه؟... چرا اینجوری بود این جلسه؟... اون خنده ها! اون نگاها!... کلاسی که کلاس نبود... همه چیش برام مبهمه و پر از سوال بی جواب... 

بعدش با میترا کلی حرف زدم... یه جاهایی از حرفاشو قبول دارم و یه چیزاییشو نه... یا بهتره بگم وقتی تو حدسی تردید زیادی وجود داشته باشه سعی می کنم ردش کنم و بهش بها ندم....

نمی فهمم چشونه؟... شیخ... شب.نم... 

یا شاید... شاید همه چی عادیه و به نظر من غیرعادی میاد... عادیه؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد