در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

372

دیروز آموزشگاه خوب بود. کلاس خیلی طول کشید و هیچ حرفی هم از جلسه قبل نشد. بعدش رفتم آرایشگاه و پایین موهامو یه کم کوتاه کردم. حس خوبیه موهای آدم قیچی بخوره. 

م ول کن نیست و مدام پیام میده و میشه خیلی هاشو بودار برداشت کرد. اما من دیگه تحمل این بازیها رو ندارم. بهتر که از سرم افتاد.

دیشب نزدم. وقت هم داشتم ولی انگار ترسیدم که اون رویای خوب تموم شده باشه. ولی نه رویا نبود و نیست...

371

هنوز مطمئن نیستم. هنوز نمی دونم این روند ادامه داشته باشه یا نه. اما چون حین کار اتفاق افتاد و تغییرشو دیدم و درضمن چون بعد از کلی ناامیدی و دیگه وقتی که هیچ روزنه امیدی نداشتم بهش رسیدم الان حس عجیبی دارم که قابل وصف نیست. دیشب حس پرواز داشتم. الان حتی به جمله بندیهامم دقت نمی کنم. فقط چند سانتی متر پایین تر. فقط همین. چیزی که من بهش نیاز داشتم و همه ی دنیا رو دنبالش گشتم. دیشب فقط یه کم ارتفاع میزو کم کردم. فقط یه کم. معجزه بود و وقتی به این رسیدم که دیدم ساز رو که رو زمین میذارم بهتر می تونم اجرا کنم. بقیه ش به مرور بهتر میشه.
خدایا امیدم رو نا امید نکن. ایشالا که این روند ادامه داره. دیشب عالی نبود اما من تا همین حدم باور نمی کردم بشه. عملا فلج بودم و دستام یاری نمی کرد.
بیشتر از این نمی تونم الان توضیح بدم.

راستی اون صحنه خوابمو تو بیداری دیدم. واقعا اون مسیر پیاده رو رو با نوار زرد بستن و آخر مسیر هم یه درخته!... خیلی برام عجیب و جالب بود وقتی دیروز این صحنه رو دیدم.

370

نمی دونم چرا دیشب اینقدر حالم بد بود. درسته از دست صم.یم خیلی دلخور شدم اما فکر نمی کنم به خاطر اون باشه. اصلا ازش انتظار نداشتم بعد از سی و پنج دقیقه که منتظر موندم و نیومد اینجوری متوقع باشه و اعتراض کنه و با منشی هم دعوا کنه. خیلی آدم بی خودیه. اما چون هنرجومه باید تحملش کنم تا دوره ش تموم شه.
شب وقتی خواستم بزنم دستام کاملا بی حس بود. کاملا! مثل یه آدم فلج.
شب دیدم تو بینیم خون لخته شده و موقع خواب کاملا دست و پام بی جون شده بود. چند بار نصف شب بیدار شدم و هربار تنم خیس عرق بود. یادم نیست تو خواب چی می دیدیم. فقط می دونم آروم نبودم اصلا. یه حس خیلی بد بود. خیلی بد. صبحم که بیدار شدم تنم خیس بود. انگار قرار نبود خشک بشم.

اینجا اکثر چیزا رو می نویسم چون وقتی بر می گردم به وبلاگ قبلیم و مطالب گذشته رو می خونم خیلی چیزا دستگیرم میشه. الان دیگه اونجا نمی تونم بنویسم به دلایلی اما اینجا می نویسم شاید یه وقتی به دردم خورد. آدم خیلی از جزئیات رو فراموش می کنه. چیزایی که اگه به موقع بهشون توجه می کرد می تونستن خیلی هم مهم باشن.

حا.مد چند روز پیش زنگ زد و نرخ تور آن.تا.لیا پرسید. برای یه نفر! نگفت کی. منم نپرسیدم. یه نرخ بهش دادم و گفتم بگید خودشون بیان چون اینجوری درست نمیشه اطلاعات داد. بعدش دیگه ازش خبری نشد. البته اصلا اهمیتی نداره. فقط نوشتم که یادم باشه...

369

دیروز رو نه به م تبریک گفتم و نه به ها.دی. با وجودی که هر دوشون روز زن رو بهم تبریک گفتن. اولم تصمیم نداشتم اما شب عید تصمیم گرفتم. فکر کردم خیلی چیزا ادامه پیدا نکنه بهتره. حالا م که کلا خودش وقت و بی وقت پیام میده (که خوب احتمال داره یه روزی تموم بشه) اما ها.دی همیشه کاراش عجیب بوده. همیشه حرف داره و نداره. بعید می دونم در موردش اشتباه کرده باشم. خیلی یادم به گذشته ها میفته. به لحظه هایی که به وقتش ندیدمش. به لحظه های خلوتی که یه دفعه ای پیش میومد. چه روزایی بود... خوب نبود اما با همه ی بدیش یه بخش از زندگیم بود. دلم تنگ شده برای اون روزا... برای اون ساختمون... برای کلاسام... برای همه چی...

368

بعد از اون دوره سخت فکر می کردم تلاشهام نتیجه داده. من هر کاری کردم. گفتم دیگه تموم شد و ادامه نمی دم. اما راستش نمی تونم. دلم نمیاد هشت سال زحمت و تلاش رو بی نتیجه رها کنم. کاش خدا یه راهی پیش پام می ذاشت یا قطعی بهم می گفت دختر به هر دلیلی که دوست ندارم بگم دلم نمی خواد ادامه بدی. یا اگر این طوری نیست بگه باید چیکار کنم. من هر کاری لازم باشه می کنم. اما واقعا این حالت پا در هوا حالمو خیلی بد می کنه. قبل از عید که دوره جدید کلاسمو شروع کردم خیلی امیدوار بودم و حسم خوب بود. اما خیلی زود متوجه شدم چیزی عوض نشده و همه چی همونه که قبلا بود. مثل قبل از مدرک گرفتن و تدریسم.
حسرت به دلم مونده یه بار بدون دغدغه و بی فکر دستام بزنم. با لذت بزنم. نبینم دستام جمع میشه و گیر می کنه. خدایا خودت کمکم کن.