در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

370

نمی دونم چرا دیشب اینقدر حالم بد بود. درسته از دست صم.یم خیلی دلخور شدم اما فکر نمی کنم به خاطر اون باشه. اصلا ازش انتظار نداشتم بعد از سی و پنج دقیقه که منتظر موندم و نیومد اینجوری متوقع باشه و اعتراض کنه و با منشی هم دعوا کنه. خیلی آدم بی خودیه. اما چون هنرجومه باید تحملش کنم تا دوره ش تموم شه.
شب وقتی خواستم بزنم دستام کاملا بی حس بود. کاملا! مثل یه آدم فلج.
شب دیدم تو بینیم خون لخته شده و موقع خواب کاملا دست و پام بی جون شده بود. چند بار نصف شب بیدار شدم و هربار تنم خیس عرق بود. یادم نیست تو خواب چی می دیدیم. فقط می دونم آروم نبودم اصلا. یه حس خیلی بد بود. خیلی بد. صبحم که بیدار شدم تنم خیس بود. انگار قرار نبود خشک بشم.

اینجا اکثر چیزا رو می نویسم چون وقتی بر می گردم به وبلاگ قبلیم و مطالب گذشته رو می خونم خیلی چیزا دستگیرم میشه. الان دیگه اونجا نمی تونم بنویسم به دلایلی اما اینجا می نویسم شاید یه وقتی به دردم خورد. آدم خیلی از جزئیات رو فراموش می کنه. چیزایی که اگه به موقع بهشون توجه می کرد می تونستن خیلی هم مهم باشن.

حا.مد چند روز پیش زنگ زد و نرخ تور آن.تا.لیا پرسید. برای یه نفر! نگفت کی. منم نپرسیدم. یه نرخ بهش دادم و گفتم بگید خودشون بیان چون اینجوری درست نمیشه اطلاعات داد. بعدش دیگه ازش خبری نشد. البته اصلا اهمیتی نداره. فقط نوشتم که یادم باشه...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد