در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

197

حوصله ندارم با کسایی که به اشتباه بودن حرفاشون اطمینان دارم بحث کنم. کلا ترجیح میدم خفه شم. جالبه که کسی اصلا به حرفایی که میزنه فکر نمی کنه! فقط حس ناخالصشونو فِرتی میدن بیرون! من واقعا اعصاب ندارم.
اون بی ربط از نبودن اون دنیا حرف میزنه. اون یکی روزی صدبار میاد دم گوش آدم چرت و پرت ویز ویز می کنه. اون یکی دیگه همش می ناله! واقعا خسته شدم.
هعیییییی... چقدر سخته بخوای ساکت باشی و نذارن... خدایا نذار بترکم و بشم گاو نه من شیرده...

196

حالم خوبه و دوست دارم همینجوری بمونه. همینجوری که من اسمشو گذاشتم خوب. که شاید برای بقیه اصلا هم خوب نباشه.
امروز بین کارام چند دقیقه رفتم داخل دفتر. بچه ها داشتن از تحولات روحیشون می گفتن! که مثلا یهو می زنم زیر گریه و اونیکی میگفت منم همینجورم و این حرفا. تازه هی به هم می گفتن تو خبر نداری از حال من! من که حرفی نمی زنم!
سرمو انداختم پایین و رفتم سر جام نشستم. الان چند ساله باهاشون همکارم. فکر نمی کنم هیچی از من و حال من بدونن. یادمه وقتی اون اتفاق برام افتاد همینجا بودم. مثل یه مرده سرگردون بودم. تنها کسی که فهمید و یادشه امید بود. که هنوزم که هنوزه میگه تو چی کشیدی دختر!
بگذریم... داشتم می گفتم حالم خوبه.
خداروشکر این بی حسی ماه رمضون نمی ذاره آدم به موضوعات دیگه فکر کنه.
خوشحالم خبری نیست و واقعا واقعا دلم می خواد یه دیوار بتنی بین من و اون بیفته که دیگه هیچ وقت باز نشه.
اینجوری دوس دارم. دوس دارم دیگه سال گذشته تکرار نشه. نه رفت و آمد هاش و نه اون حسهای مبهم و عجیبش.

که به هر حالتی این است بهین اوضاع...
اوهوم...

195

دیگه وقتی می خندید خنده شو دوست داشتم... دوست داشتم همش بخنده... اونم خنده شو از من دریغ نمی کرد...
اما با همه ی این اوصاف خوب که دیگه تموم شد... خوب شد که خواستم تموم بشه... خوب شد که تو دلم و تو فکرم کنار اومدم با نبودنش... با مال یکی دیگه بودنش... با تنها بودنم... با مقاومت کردنم در مقابل رفتن...

194

ماه رمضونم رسید. ماه رمضون سال قبل وقتی شروع شد من فقط دو جلسه کلاس رفته بودم. هنوز هیچی هیچی از جانب من نبود. هیچی هیچی. یادمه فقط درس می خوندم. مخصوصا قبل از افطار رو تختم دراز می کشیدم و کتاب رو ورق می زدم و مو به مو آناتومی دست رو می خوندم. حتی حالیم نشد که تو همین ماه رمضون یه شماره ناشناس از اص... بهم زنگ زد و اونقدر برام بی اهمیت بود که نه شماره یادم موند و نه اینکه تک زد یا زنگ زده بود و من جواب نداده بودم؟! بعدها وقتی یه کم رفتاراش برام معنی دار شد یاد اون تماس ناشناس افتادم.
خدا نگذره از ح نامرد بی وجدان که چه وقتی بود چه وقتی رفت تا مدتها شماره های ناشناس تن منو می لرزوند. واقعا خدا ازش نگذره که سر همین قضیه دوبار گوشیمو عوض کردم که دیگه اون حسهای بد برام تکرار نشه... یادم نمیره نامرد حتی میشد که تو یه روز با سه تا شماره بهم زنگ میزد! آخه من! من بیچاره فلک زده رو چه به این مسخره بازیهای تو! تو که می دونستی من تا حالا قاطی بازیهای مسخره ی این دوره زمونه نشدم! پس چرا؟! واقعا نمی تونم ازت راحت بگذرم... واقعا نمی تونم...

داشتم می گفتم...
اون شماره ناشناس رو یادم رفت... اونقدر کتابو زیر و رو کردم که به شدت مورد توجه استاد قرار گرفتم.
آها! یه چیز دیگه! انگار همه جای دنیا آسمون یه رنگه. آقای میم تا مدتها به روی من نمی خندید. منم نمی خندیدم. بعدها فهمیدم انگار خواهان زیاد داره و با توجه به کارش که هنریه احتیاط شرط عقله... اونقدر نمیخندید که اصلا به نظرم آدم جالبی نمیومد. فقط کارش و هنرش و اعتقاداتش برام جالب بود...
منم نمی خندیدم. جدی بودنم هم ذاتی بود هم به خاطر خستگی زیاد... اون اوائل که کلاسم صبح بود من ساعت یک شب قبلش راه میفتادم و صبح زود می رسیدم اص... کلاسمم نه شروع میشد. هم خوابم میومد هم خسته بودم. نای خندیدن نداشتم...
یادمه اولین باری که خندید چقدر به نظرم چهره ش تغییر کرد... انگار یکی دیگه شد... انگار اعتماد کرده بود... انگار فهمیده بود من از اوناش نیستم که بخوام از دیوار سختی که دور خودش کشیده رد شم... فهمیده بود این همه غرور در مقابل من به کار نمیاد...
خندید و من دیدم گذشته از همه ی اون محاسن قیافه ش نمکی هم هست...
حالا دیگه این اون بود که میخندید و من بعد اون همه مصیبت می ترسیدم لبخند بزنم... اون می خندید و حتی در پی خنده هاش رد نگاهش روی صورت من دنبال جواب می گشت و چیزی نمی دید...
من تحمل برگزاری یه کلاس خشک و بی روح رو داشتم چون دنبال هیچی نبودم... کاش اونم به همین قناعت می کرد...

193

امروز دلم می خواد هی بنویسم. دلم می خواد همش موزیک گوش بدم. دلم می خواد حس خودمو مدام مرور کنم. اینکه از کجا رسیدم به اینجا.
فردا ششم تیر ماهه. پارسال روزی مثل امروز من هنوز آقای میم رو ندیده بودم.
یادم میاد به اولین باری که دیدمش. من و داداشم خسته و خورد از راه سفر و بی خوابی شبانه رو صندلیهای دفتر آموزشگاه منتظر نشسته بودیم که وارد شد... با همون کیف دوشی چرم همیشگیش... که بعدا دیدم همیشه باهاشه...
به نظر خودم من دارم یه امتحان بزرگ رو پشت سر می ذارم. تا اینجاش که واقعا نمیدونم چی شد که معجزه شد تا به همین جایی که الان هستم رسیدم. درسته جای خیلی محکمی نیست اما برای من خیلی عالیه!
دوست ندارم دیگه برم اص...، یعنی با این وضعیت شرایط نامشخص اون دیگه دلم نمی خواد خودمو تو دردسر بندازم.
یا به بودن من مطمئن شده یا واقعا دلش نمی خواد تو شرایطش تغییری به وجود بیاره. که در هر صورت نمیشه برای هیچی بهش مطمئن بود...
همین که یه کوچولو از حسش به خودم خبر دارم برای قلقلک دادن حس زنونه م و یه کوچولو اعتماد به نفس گرفتن برام کافیه...