در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

193

امروز دلم می خواد هی بنویسم. دلم می خواد همش موزیک گوش بدم. دلم می خواد حس خودمو مدام مرور کنم. اینکه از کجا رسیدم به اینجا.
فردا ششم تیر ماهه. پارسال روزی مثل امروز من هنوز آقای میم رو ندیده بودم.
یادم میاد به اولین باری که دیدمش. من و داداشم خسته و خورد از راه سفر و بی خوابی شبانه رو صندلیهای دفتر آموزشگاه منتظر نشسته بودیم که وارد شد... با همون کیف دوشی چرم همیشگیش... که بعدا دیدم همیشه باهاشه...
به نظر خودم من دارم یه امتحان بزرگ رو پشت سر می ذارم. تا اینجاش که واقعا نمیدونم چی شد که معجزه شد تا به همین جایی که الان هستم رسیدم. درسته جای خیلی محکمی نیست اما برای من خیلی عالیه!
دوست ندارم دیگه برم اص...، یعنی با این وضعیت شرایط نامشخص اون دیگه دلم نمی خواد خودمو تو دردسر بندازم.
یا به بودن من مطمئن شده یا واقعا دلش نمی خواد تو شرایطش تغییری به وجود بیاره. که در هر صورت نمیشه برای هیچی بهش مطمئن بود...
همین که یه کوچولو از حسش به خودم خبر دارم برای قلقلک دادن حس زنونه م و یه کوچولو اعتماد به نفس گرفتن برام کافیه...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد