در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

194

ماه رمضونم رسید. ماه رمضون سال قبل وقتی شروع شد من فقط دو جلسه کلاس رفته بودم. هنوز هیچی هیچی از جانب من نبود. هیچی هیچی. یادمه فقط درس می خوندم. مخصوصا قبل از افطار رو تختم دراز می کشیدم و کتاب رو ورق می زدم و مو به مو آناتومی دست رو می خوندم. حتی حالیم نشد که تو همین ماه رمضون یه شماره ناشناس از اص... بهم زنگ زد و اونقدر برام بی اهمیت بود که نه شماره یادم موند و نه اینکه تک زد یا زنگ زده بود و من جواب نداده بودم؟! بعدها وقتی یه کم رفتاراش برام معنی دار شد یاد اون تماس ناشناس افتادم.
خدا نگذره از ح نامرد بی وجدان که چه وقتی بود چه وقتی رفت تا مدتها شماره های ناشناس تن منو می لرزوند. واقعا خدا ازش نگذره که سر همین قضیه دوبار گوشیمو عوض کردم که دیگه اون حسهای بد برام تکرار نشه... یادم نمیره نامرد حتی میشد که تو یه روز با سه تا شماره بهم زنگ میزد! آخه من! من بیچاره فلک زده رو چه به این مسخره بازیهای تو! تو که می دونستی من تا حالا قاطی بازیهای مسخره ی این دوره زمونه نشدم! پس چرا؟! واقعا نمی تونم ازت راحت بگذرم... واقعا نمی تونم...

داشتم می گفتم...
اون شماره ناشناس رو یادم رفت... اونقدر کتابو زیر و رو کردم که به شدت مورد توجه استاد قرار گرفتم.
آها! یه چیز دیگه! انگار همه جای دنیا آسمون یه رنگه. آقای میم تا مدتها به روی من نمی خندید. منم نمی خندیدم. بعدها فهمیدم انگار خواهان زیاد داره و با توجه به کارش که هنریه احتیاط شرط عقله... اونقدر نمیخندید که اصلا به نظرم آدم جالبی نمیومد. فقط کارش و هنرش و اعتقاداتش برام جالب بود...
منم نمی خندیدم. جدی بودنم هم ذاتی بود هم به خاطر خستگی زیاد... اون اوائل که کلاسم صبح بود من ساعت یک شب قبلش راه میفتادم و صبح زود می رسیدم اص... کلاسمم نه شروع میشد. هم خوابم میومد هم خسته بودم. نای خندیدن نداشتم...
یادمه اولین باری که خندید چقدر به نظرم چهره ش تغییر کرد... انگار یکی دیگه شد... انگار اعتماد کرده بود... انگار فهمیده بود من از اوناش نیستم که بخوام از دیوار سختی که دور خودش کشیده رد شم... فهمیده بود این همه غرور در مقابل من به کار نمیاد...
خندید و من دیدم گذشته از همه ی اون محاسن قیافه ش نمکی هم هست...
حالا دیگه این اون بود که میخندید و من بعد اون همه مصیبت می ترسیدم لبخند بزنم... اون می خندید و حتی در پی خنده هاش رد نگاهش روی صورت من دنبال جواب می گشت و چیزی نمی دید...
من تحمل برگزاری یه کلاس خشک و بی روح رو داشتم چون دنبال هیچی نبودم... کاش اونم به همین قناعت می کرد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد