در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

192

اینا رو دارم خیل ریلکس می نویسم و خودم می دونم که واقعا همینطوره که می گم...
دیروز اون آقای دکتری که قرار بود باهاش مشورت کنم اومد دفتر. رفتم پیشش و یه عالمه باهاش حرف زدم و اونم خیلی دلسوزانه راهنمایی کرد... سرم خیلی شلوغ بود و از اون روزایی بود که نزدیک بود از شدت و فشار کار کله پا بشم! بعدش اومدم و زنگ زدم به آقای میم. تمام مدتی که من حرف می زدم اون ساکت بودی. جوری ساکت بود که چندین بار گفتم نکنه تماس قطع شده! اما نشده بود... یادم به حرف اون دفعه ش افتاد که گفت چقدر قشنگ حرف می زنی... اما من آروم حرف خودمو زدم... همه چیزو براش گفتم و در آخرم گفتم که شماره آقای دکتر رو براش مسیج می کنم که اگه خودش خواست هم تماس بگیره...
بعد از این همه حرف زدنِ من اولین جمله ای که گفت این بود که کی میای اینجا؟ تا با هم حرف بزنیم و چند تا حرکت جدید رو بهت یاد بدم!
راستش هم خنده م گرفته بود هم حرصم گرفته بود! بهونه آوردم. مثل دفعه های قبل. و واقعا تا دلیل قانع کننده ای از نظر خودم نبینم دیگه نمیرم. چون حتی اعصاب اینو ندارم که امتحان کنم ببینم اینبار اگه برم چی میشه. گفت که توی شهر شما انگار پیشنهاد و فرصت بیشتره و چند نفری هم باهاش تماس داشتن. حرفی که خودش زد این بود که انگار باید از اونجا شروع کنم!
بازم خنده م گرفته بود که فک کن! راه بیفته بیاد اینجا! ور دل خودم!
این هم از این. فعلا همچنان آرومم و این برام از همه چی مهمتره. الان کاملا حس می کنم شرایط اون خوب نیست و این اونه که درگیر شده... این اونه که... بگذریم...