در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

74

خانم سین خنده اش می گیرد از حال و اوضاعی که دارد.
خانم سین تصمیم گرفته بود برای آقای میم به عنوان تشکر یک هدیه بخرد. حتی دیشب هم رفت و خرید اما آخر شب که شد پشیمان شد.
خانم سین وقتی به این فکر کرد که خانم آقای میم وقتی آن هدیه را برای همسرش ببیند چه فکری می کند و چه حالی میشود باز هم پا روی دلش گذاشت و از تصمیمش منصرف شد.
خانم سین می خواهد آن هدیه را پس بدهد. خانم سین نمی خواهد دل کسی را به درد بیاورد به قیمت شاد کردن دل خودش.
خانم سین می داند خدا همه ی این لحظه ها را می بیند.

73

دنیای جالبیه. خدا خودش می دونه که از هیچی شاکی نیستم چون می دونم محاله کاری بکنه که حکمتی توش نباشه. راضیم به رضای خودش و چیزی ازش نمی خوام که خواستش نباشه. اما واقعا دلم سوخت. یه کوچولو حسودی کردم به اون زنی که خانوم خونه شه. به اون زنی که اسم همچین مردی روشه. به اون زنی که کنارشه و می تونه همراهش باشه و از بودن باهاش احساس لذت کنه.
حسودی کردم اما به خودم نهیب زدم که هی دختر! حواست به خودت باشه. خوب یا بد. درست یا غلط. بجا یا نابجا اون تنها نیست و اینو خودش بارها و بارها بهت گفته. بیشتر از این بخوای بهش دل ببندی فقط خودتو اذیت می کنی.
اون خوبه. تو خوبیش شکی نیست. خیلی هم بزرگه. اما قرار نیست هر خوبی مال تو باشه. شاید پیش خودت فکر کنی مورد خیلی مناسبی بود برات اما حالا که شرایط اینه. شاید فکر کنی تنها اونه که درکت می کنه و حالتو می فهمه اما... اما گفتنش خیلی سخته. این یه بخش از حقیقته که نمیشه ازش چشم پوشید. یه حقیقت آزار دهنده برای تو.
اون شب تو اونقدر حسهات مخلوط بود که همین به دادت رسید و اشکتو تو خیابونا سرریز نکرد. آره. چه شب سختی بود...

72

خانم سین دلش نمی خواهد برای خودش دلخوشی الکی درست کند. خانم سین واقعا نمی تواند منظور واقعی آقای میم را وقتی بهش خیره شد و گفت: "یه چیزی ازت می خوام. اینکه هیچ وقت ازدواج نکنی. کسی قدر تو رو نمی دونه. کسی تو رو نمی فهمه. حیفه کسی بیاد تو زندگیت و این دنیای قشنگو پاکتو خراب کنه." را درک کند. آن لحظه به نظرش آمد یعنی تمام... اما برداشتهای بقیه باز ذهنش را مشغول کرد...

71

خانم سین فکر می کند خیلی محکم و قوی هست. اما انگار نمی خواهد باور کند که شانه های ظریف و زنانه اش تحمل بعضی دردها را ندارد.
دیشب وقتی شانه ی راستش آنچنان تیر کشید که توان هر حرکتی را ازش گرفت و دردش تا الان هم ادامه دارد فهمید آن همه استرس بالاخره یک جا خودش را نشان می دهد...

70

خانم سین دلش می خواهد یک عاشقانه ساده بنویسد اما نمی تواند...
نمی تواند چون تا حالا عشق را لمس نکرده...
خانم سین داستان پرداز ماهری ست. اگر به داستان بود خیلی عاشقانه داشت...
اینجا که خانم سین خودش تنهاست و خدا هم می داند خودش صلاح دانسته که خانم سین تا الان تنها بماند. اما خودش هم می داند که خانم سین عاشق عاشقی ست... پس می نویسد...
خانم سین برای یکبار هم که شده وقتی اندام ظریف خودش را کنار اندام درشت و ورزیده ی آقای میم دید حس زنانگیش گل کرد... اما... خانم سین می فهمد که نباید خیلی چیزها را از این حد بیشتر ببرد.
خانم سین دلش می خواست آن چند ساعت چند روز می شد و دنیا یک جور دیگر...
خانم سین دلش یک عاشقانه ی زیبا می خواست...
خانم سین دلش می خواست آن روز را توی تقویم عمرش ثبت کند... به عنوان یکی از بهترین روزها... اما خانم سین از آن همه حس خوب فقط و فقط شیرینی قبولیش را برداشت. یعنی فقط سهم خودش را. خانم سین پایش را از حدش فراتر نگذاشت و آقای میم هم همینطور.
خانم سین نمی داند آقای میم هم همانقدر تشنه بود که او؟ اگر اینطور بوده است چه تابلو قشنگی را خدا آن لحظات خلق کرده... آن همه عطش...
خانم سین یک عالمه حرف دارد که یک چیزی درونش نمی گذارد آنها را به کسی بگوید. می خواهد سرش را بالا بگیرد و بگوید همچنان سر پا ایستاده. نمی خواهد کسی دوباره لرزیدن و شکستنش را ببیند.
خانم سین می خواهد یک بار دیگر آبروداری کند. اما می داند خدا از دلش با خبر است.
یاد آقای میم می افتد که بهش می گفت هر چه میخواهی از خدا بخواه. اما چطور می تواند سهم دیگری را از خدا برای خودش بخواهد.
خانم سین دلش می خواست آن شب شب دیگری بود. آن شب همه چیز زندگیش رنگ دیگری به خود می گرفت. میشد شریک واقعی آقای میم و باهاش تا ته دنیا می رفت و بلند پروازیهایش را تحسین می کرد. بهش امید می داد تا از زندگیش لذت ببرد. تا چند صد برابر مَردش کند. خانم سین کلی کار بلد است برای مردش بکند که همه را تا الان توی صندوقچه ی مخملی دلش نگه داشته.
خانم سین خیلی خوب می داند که خدا همه ی آن شب را دید. همه ی آن لحظه ها را دید. دید که چقدر دلش خواست و نکرد...
خانم سین حالا که دستش به نوشتن رفته دلش نمیخواهد دست بردارد.
خانم سین وقتی امید از پای تلفن خندید و بهش گفت منظور آقای میم از حرفش چه بوده قند توی دلش آب شد اما... اما چه فایده وقتی خانم سین شرایطش را می داند.
کاش یکی به آقای میم بگوید لازم نیست عجله کنی. کسی پی خانم سین نمی آید. خانم سین همه ی عمرش را تنها بوده. شاید هیچکس به اندازه ی تو خانم سین را دوست نداشته. خانم سین الان یک عمره که تنهاست. نگران چه هستی.
خانم سین دلش سفر می خواهد. حالا که دیگر پیش آقای میم نمی تواند برود دلش دریا می خواهد. دلش جنگل می خواهد. تا دنیایش را خودش بسازد. آنجوری که دلش می خواهد.
خانم سین خیلی چیزها دلش می خواهد. خانم سین دلش می خواهد آن چند ساعت جور دیگری رقم می خورد...