خانم سین دلش می خواهد یک عاشقانه ساده بنویسد اما نمی تواند...
نمی تواند چون تا حالا عشق را لمس نکرده...
خانم سین داستان پرداز ماهری ست. اگر به داستان بود خیلی عاشقانه داشت...
اینجا که خانم سین خودش تنهاست و خدا هم می داند خودش صلاح دانسته که خانم سین تا الان تنها بماند. اما خودش هم می داند که خانم سین عاشق عاشقی ست... پس می نویسد...
خانم سین برای یکبار هم که شده وقتی اندام ظریف خودش را کنار اندام درشت و ورزیده ی آقای میم دید حس زنانگیش گل کرد... اما... خانم سین می فهمد که نباید خیلی چیزها را از این حد بیشتر ببرد.
خانم سین دلش می خواست آن چند ساعت چند روز می شد و دنیا یک جور دیگر...
خانم سین دلش یک عاشقانه ی زیبا می خواست...
خانم سین دلش می خواست آن روز را توی تقویم عمرش ثبت کند... به عنوان یکی از بهترین روزها... اما خانم سین از آن همه حس خوب فقط و فقط شیرینی قبولیش را برداشت. یعنی فقط سهم خودش را. خانم سین پایش را از حدش فراتر نگذاشت و آقای میم هم همینطور.
خانم سین نمی داند آقای میم هم همانقدر تشنه بود که او؟ اگر اینطور بوده است چه تابلو قشنگی را خدا آن لحظات خلق کرده... آن همه عطش...
خانم سین یک عالمه حرف دارد که یک چیزی درونش نمی گذارد آنها را به کسی بگوید. می خواهد سرش را بالا بگیرد و بگوید همچنان سر پا ایستاده. نمی خواهد کسی دوباره لرزیدن و شکستنش را ببیند.
خانم سین می خواهد یک بار دیگر آبروداری کند. اما می داند خدا از دلش با خبر است.
یاد آقای میم می افتد که بهش می گفت هر چه میخواهی از خدا بخواه. اما چطور می تواند سهم دیگری را از خدا برای خودش بخواهد.
خانم سین دلش می خواست آن شب شب دیگری بود. آن شب همه چیز زندگیش رنگ دیگری به خود می گرفت. میشد شریک واقعی آقای میم و باهاش تا ته دنیا می رفت و بلند پروازیهایش را تحسین می کرد. بهش امید می داد تا از زندگیش لذت ببرد. تا چند صد برابر مَردش کند. خانم سین کلی کار بلد است برای مردش بکند که همه را تا الان توی صندوقچه ی مخملی دلش نگه داشته.
خانم سین خیلی خوب می داند که خدا همه ی آن شب را دید. همه ی آن لحظه ها را دید. دید که چقدر دلش خواست و نکرد...
خانم سین حالا که دستش به نوشتن رفته دلش نمیخواهد دست بردارد.
خانم سین وقتی امید از پای تلفن خندید و بهش گفت منظور آقای میم از حرفش چه بوده قند توی دلش آب شد اما... اما چه فایده وقتی خانم سین شرایطش را می داند.
کاش یکی به آقای میم بگوید لازم نیست عجله کنی. کسی پی خانم سین نمی آید. خانم سین همه ی عمرش را تنها بوده. شاید هیچکس به اندازه ی تو خانم سین را دوست نداشته. خانم سین الان یک عمره که تنهاست. نگران چه هستی.
خانم سین دلش سفر می خواهد. حالا که دیگر پیش آقای میم نمی تواند برود دلش دریا می خواهد. دلش جنگل می خواهد. تا دنیایش را خودش بسازد. آنجوری که دلش می خواهد.
خانم سین خیلی چیزها دلش می خواهد. خانم سین دلش می خواهد آن چند ساعت جور دیگری رقم می خورد...