در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

29

هر وقت یادم به اون مردک نامرد بی همه چیز میفته همه وجودم لبریز از یه حس بد و چندش آور میشه. همه ی بی اعتمادیم، همه ی حس بدم به مردها، همه ی سنگ شدن و بی احساس شدنم، همه ی این همه حس بد فقط و فقط نتیجه نامردی اون بی وجدانه... باورم نمیشه یکی که چند سال همه ی زندگیم بود همچین از چشمم بیفته که حتی آوردن اسمش هم برام عذاب آور باشه...

28

فکر و خیالهای خودم به کنار این که هر از چند روزی مدام بابا بهم یادآوری می کنه که پس کلاس و مدرکت چی شد؟ انگار بی خیالش شدی؟ هم به کنار... واقعا نمی دونم چیکار کنم؟ دیشب داشتم با دختردایی حرف می زدم. از بین این همه حرف اونم پرسید: راستی کلاست چی شد؟

27

خانم سین دلش تنهایی نمی خواهد... خانم سین یک جورهایی بلاتکلیف هست. می شود روزی بیاید و باز هم بهش بگویند و بفهمانند که هیچ چیزی نبوده است و می شود هم جور دیگری بشود. خانم سین نمی داند دلیل خیلی چیزها را... خانم سین خسته است... خانم سین بسکه همه چیز را تفسیر کرد ترکید به خدا...
فردا دقیقا می شود سه ماه از آخرین سفرش... نمی داند او به خاطر خودش مانع این سفرها می شود یا به خاطر خانم سین. خانم سین اصلا نفهمید چه شد؟ اصلا قرار نبود اینهمه طولانی بشود...

26

می دونی چی باعث شد بیشتر به رفتارات شک کنم؟ من تو شرایطی نبودم که بتونم پذیرای یه حس جدید باشم. اونم با شرایطی که تو داشتی... اما یادم افتاد به پارسال...
من که هیچ وقت به فال و این چیزا اعتقاد نداشتم یهو هول خوردم و رفتم پیش ش.ه.ل.ا. اولم بیشتر به چشم یه سرگرمی بهش نگاه کردم. هنوز ذهنم درگیر بود و شاید میخواستم چیزی از اون جانب بفهمم. اما اون چیزایی بهم گفت که بعد از مدتی خیلیاش بهم ثابت شد. مهمترینش پیش بینی اومدن من برای خوندن یه رشته جدید بود. چیزی که وقتی گفت به نظرم خیلی مسخره اومد. اما وقتی چند ماه بعدش تصمیم گرفتم برای شروع کردنش و یادم به حرفش افتاد دهنم از تعجب وا موند...
بعدش کم کم سر و کله ی تو پیدا شد و رفتارای عجیبت... وقتی وقتی فهمیدم متاهلی تکلیفم روشن شد و فهمیدم با کی طرفم. اما به مرور رفتارات عجیب تر شد. یه روز که سرکار هندزفری تو گوشم بود و داشتم بازم حرفاشو گوش می دادم یهو شدم مثل برق گرفته ها! دیدم انگار تو رو گذاشته بودن جلوشو و داشت مو به مو خصوصیات تو رو می گفت... اینقدر برام عجیب بود که تا مدتی شوکه بودم... حتی شک داشتم... هی فکر می کردم و دنبال یه چیزی می گشتم که تو رو از اون چیزی که بهم گفته بود جدا کنه. اما ممکن نبود... همین باعث شد بیشتر درگیر بشم... حالا من موندم و یه ابهام بزرگ دیگه...

25

از این لبخندهای مصنوعی پوچ بیزارم. دیشب و دیروز اصلا حضور روشنی تو ف.ب نداشتم. می خوام ببینم برای دوستام مهم هست یا نه؟ نمی دونم چرا همیشه من خودمو کنار می کشم؟ چرا همیشه هیچ حرف نگفته ای باقی نمی ذارم و اینجوری دستمو برای همه رو می کنم که دیگه تکراری بشم براشون؟ خسته شدم. یکی دوشبه خودمو با شورانگیز سرگرم می کنم. وقتی میشینم و سعی می کنم با آرامش بزنم و آرامش رو تو تک تک اجزای دستم حس کنم دنیا یادم میره. دلم می خواد تموم نشه اما متاسفانه بعد از این مدت استراحت طولانی نباید زیاد به دستم فشار بیارم.
استاد بدجور تنهام گذاشتی... اگه حدسم درست باشه اومدی درمون کنی و خودت مریض شدی... چه روزگاریه...