در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

79

خانم سین آن شب را یادش نمی رود...
وقتی بعد از چهارساعتِ پاکِ پاک با هم از آن دفتر بیرون آمدند در آسانسور باز هم با هم تنها شدند. اینبار یک فضای کوچک یک در یک متری. اما هر کدامشان چسبیده بودند به دیوار. خانم سین که سرش را هم بلند نکرد...
خانم سین یادش می آید که آقای میم وقتی بیرون آمد گفت که سردش است. گفت دستکشهایش را نیاورده... آقای میم سیگاری روشن کرد و راه افتادند...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد