وقتی رسیدیم خونه لباسامو که عوض کردم ایستادم نماز خوندم. آخرای نمازم بود که گوشیم زنگ خورد. روی تختم رو نگاه نکردم اما چون چهارشنبه بود مطمئن بودم خودشه. سلام که دادم زود گوشی رو برداشتم. سلام علیک کردم. نمی دونم چرا وقتی حرف می زنه و اون همه مظلوم میشه و علی الخصوص وقتی احوال خانواده رو می پرسه خنده م می گیره.
گفت فردا میای یا هفته آینده؟ گفتم هفته آینده. بعد بدون اینکه من حرفی بزنم گفت ها یادم نبود گفتی 24م. من:
بعد گفت دیگه لازم نیست بیای آموزشگاه بیا دفتر خودمون که دیگه نه محدودیت زمان داشته باشیم و نه سر و صدای بقیه کلاسا اذیتمون کنه. گفتم باشه. بعد دیدم هی مِن مِن می کنه و حرف خاصی نمی زنه. منم از هوا پرسیدم که شروع کرد حرف زدن. کلی هم خدا رو شکر کرد که امسال خیلی برف اومده و این چیزا.
وقتی حرفاش تموم شد و باز هم خواست سلام خانواده رو برسونم! قطع کردم. اما فکرم مشغول شد.
ولی بالاخره بعد از رایزنیهای مبسوط! تصمیم گرفتم این جلسه رو با دختر داییم که اونجاست هماهنگ کنم و همراه اون برم. آخه درسته خیلی بهش اطمینان دارم اما تو یه شهر غریب! و یه دفتری که هنوز نمی دونم کجاست و تا حالا نرفتم و از طرفی اصلا نمی دونم چقدر شخصی و خصوصی هست فکر می کنم عقل حکم می کنه تنها نرم.