در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

59

نمی دونم چرا مدتیه از خواب که بیدار میشم همه ی تنم خیسه. از این حالت خوشم نمیاد. خودم می دونم این روزا فقط ظاهر آرومی دارم. اما تو دلم غوغاست. نمی خوام به روی خودم بیارم. بهش مطمئنم اما می ترسم. دلم می خواد یه بار همه ی قانونهای نوشته و نانوشته زندگیمو بذارم زیر پا و به حرف دلم گوش کنم. اما هیچ وقت تا این حد جسور نبودم. همیشه می ترسم از روزی که به خاطر یه اشتباه تا آخر عمر خودمو سرزنش کنم.
دیشب هر کاری کردم دستم نرفتم به گوشی که بهش زنگ بزنم. نمی دونم برخوردش چیه. قطعا این کارو می کنم چون مطمئنم کار درست همینه. اما انگار منتظرم یه اتفاقی بیفته و اوضاع خودش درست شه.
درسته مریم دوستمه اما هیچ وقت رو کمکهاش برای هیچی نمی تونم حساب کنم. چه قبلا و سر اون قضیه چه الان! حتی دوستم ندارم اون همراهم باشه. دلم نمی خواد وقتی کسی از ته دل نمی خواد کاری رو برام انجام بده.

58

خدا کنه جوری بشه که بتونم با آرامش برم. قرار شد مامان برای تنها رفتنم استخاره بگیرن.
کاش رفته بودم و برگشته بودم.

57

روز به روز بیشتر ازش بدم میاد. نمی دونم چرا بعد از نماز صبح یادم افتاد بهش و در حالی که پتو رو می کشیدم روم بازم تو دلم ازش متنفر شدم...
نقشه هام به باد رفت. دختر دایی خودش این هفته داره میاد. یعنی نمی تونم رو بودنش و اومدنش حساب کنم.
باید یه فکر دیگه بکنم. تنها رفتن واقعا به صلاح نیست...

56

خدا کنه حسم همینجوری بمونه. اسمش سرکوب کردن یا هر چیز دیگه هست نمی دونم اما حس خوبیه. قصد اذیت کردن کسی رو ندارم. بعضی وقتا حتی به حس خودمم شک می کنم یعنی حس می کنم اگه حسی دارم صرفا به خاطر توجه اونه. یعنی توجه و محبت اونو که می بینم برام جالب و خوشاینده. نمی دونم اگه قضیه جدی بشه واقعا نظرم چیه. یه وقتایی به خودم می گم من از شرایط زندگی الانم راضیم و حوصله دردسر ندارم. دو روز زندگی ارزش این همه غصه خوردن و فکر کردن نداره که بخوام برای شروع یه زندگی جدید این همه استرس و دلشوره تحمل کنم.
نمی دونم فقط به این یکی مطمئنم که هر حسی دارم به خاطر توجه اونه و اینکه این همه سال چشم انتظار محبت بودم و حالا دارم می بینمش. ولی... هی...

55

وقتی رسیدیم خونه لباسامو که عوض کردم ایستادم نماز خوندم. آخرای نمازم بود که گوشیم زنگ خورد. روی تختم رو نگاه نکردم اما چون چهارشنبه بود مطمئن بودم خودشه. سلام که دادم زود گوشی رو برداشتم. سلام علیک کردم. نمی دونم چرا وقتی حرف می زنه و اون همه مظلوم میشه و علی الخصوص وقتی احوال خانواده رو می پرسه خنده م می گیره.
گفت فردا میای یا هفته‌ آینده؟ گفتم هفته آینده. بعد بدون اینکه من حرفی بزنم گفت ها یادم نبود گفتی 24م. من:
بعد گفت دیگه لازم نیست بیای آموزشگاه بیا دفتر خودمون که دیگه نه محدودیت زمان داشته باشیم و نه سر و صدای بقیه کلاسا اذیتمون کنه. گفتم باشه. بعد دیدم هی مِن مِن می کنه و حرف خاصی نمی زنه. منم از هوا پرسیدم که شروع کرد حرف زدن. کلی هم خدا رو شکر کرد که امسال خیلی برف اومده و این چیزا.
وقتی حرفاش تموم شد و باز هم خواست سلام خانواده رو برسونم! قطع کردم. اما فکرم مشغول شد.
ولی بالاخره بعد از رایزنیهای مبسوط! تصمیم گرفتم این جلسه رو با دختر داییم که اونجاست هماهنگ کنم و همراه اون برم. آخه درسته خیلی بهش اطمینان دارم اما تو یه شهر غریب! و یه دفتری که هنوز نمی دونم کجاست و تا حالا نرفتم و از طرفی اصلا نمی دونم چقدر شخصی و خصوصی هست فکر می کنم عقل حکم می کنه تنها نرم.